کلیات سعدی/بوستان/باب پنجم/شبی کردی از درد پهلو نخفت

از ویکی‌نبشته

حکایت

  شبی کردی از درد پهلو نخفت طبیبی در آن ناحیت بود و گفت  
  ازین دست کو برگ رز میخورد عجب دارم ار شب بپایان برد  
  که در سینه پیکان تیر تتار به از ثقل[۱] مأکول ناسازگار  
  گر افتد بیک لقمه در روده پیچ همه عمر نادان برآید بهیچ  
  قضا را طبیب اندر آن شب بمرد چهل سال ازین رفت و زندست کرد  


  1. نقل. نقل و.