کلیات سعدی/بوستان/باب هشتم/شنیدم که طغرل شبی در خزان
ظاهر
حکایت
| شنیدم که طغرل شبی در خزان | گذر کرد بر هندوی پاسبان | |||||
| ز باریدن برف و باران و سیل | بلرزش در افتاده همچون سهیل | |||||
| دلش بر وی از رحمت آورد جوش | که اینک قبا پوستینم بپوش | |||||
| دمی منتظر باش بر طرف بام | که بیرون فرستم بدست غلام | |||||
| درین بود و باد صبا بروزید | شهنشه در ایوان شاهی خزید | |||||
| وشاقی پریچهره در خیل داشت | که طبعش بدو اندکی میل داشت | |||||
| تماشای ترکش چنان خوش فتاد | که هندوی مسکین برفتش ز یاد | |||||
| قبا پوستینی گذشتش بگوش | ز بدبختیش در نیامد بدوش | |||||
| مگر رنج سرما برو بس نبود | که جور سپهر انتظارش فزود[۱] | |||||
| نگه کن چو سلطان بغفلت بخفت | که چوبکزنش بامدادان چگفت | |||||
| مگر نیکبختت فراموش شد | چو دستت در آغوش آغوش شد؟ | |||||
| ترا شب بعیش و طرب میرود | چه دانی که بر ما چه شب میرود؟ | |||||
| فرو برده سر کاروانی بدیگ | چه از پا فرو رفتگانش[۲] بریگ | |||||
| بدار ای خداوند زورق بر آب | که بیچارگان را گذشت از سر آب | |||||
| توقف کنید ای جوانان چست | که در کاروانند پیران سست | |||||
| تو خوش خفته در هودج کاروان | مهار شتر در کف ساروان | |||||
| چه هامون و کوهت چه سنگ و رمال | ز ره باز پس ماندگان پرس حال | |||||
| ترا کوه پیکر هیون میبرد | پیاده چه دانی که خون میخورد؟ | |||||
| بآرام دل خفتگان در بنه | چه دانند حالُ کم[۳] گرسنه؟ | |||||