کلیات سعدی/بوستان/باب هشتم/یکی را عسس دست بر بسته بود

از ویکی‌نبشته

حکایت

  یکی را عسس دست بر[۱] بسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود  
  بگوش آمدش در شب تیره رنگ که شخصی همی نالد از دست تنگ[۲]  
  شنید این سخن دزد مسکین و[۳] گفت ز بیچارگی چند نالی بخفت[۴]  
  برو شکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم[۵] نبست  
  مکن ناله از بینوائی بسی چو بینی ز خود بینواتر کسی  


  1. بر ستون.
  2.   بگوش آمدش ناگهان از پسی که می‌نالد از تنگدستی کسی  
  3. مغلول و.
  4.   بخندید دزد تبه رای و گفت تو باری ز دوران چه نالی؟ بخفت  
  5. پس.