کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/غریب آمدم در سواد حبش
ظاهر
حکایت
غریب آمدم در سواد حبش | دل از دهر فارغ سر از عیش خوش | |||||
بره بر یکی دکّه دیدم بلند | تنی چند مسکین برو پای بند | |||||
بسیچ سفر کردم اندر نفس | بیابان گرفتم چو مرغ از قفس | |||||
یکی گفت کاین بندیان شبروند | نصیحت نگیرند و حق نشنوند | |||||
چو بر کس نیامد ز دستت ستم | ترا گر جهان شحنه گیرد چه غم؟ | |||||
نیاورده عامل غش اندر میان | نیندیشد از رفع دیوانیان | |||||
و گر عفتت را فریبست زیر | زبان حسابت نگردد دلیر | |||||
نکو نام را کس نگیرد اسیر | بترس از خدای و مترس از امیر | |||||
چو خدمت پسندیده آرم بجای | بیندیشم از دشمن تیره رای | |||||
اگر بنده کوشش کند بندهوار | عزیزش بدارد خداوندگار | |||||
وگر کُند رایست در بندگی | ز جانداری افتد بخربندگی | |||||
قدم پیش نه کز ملک بگذری | که گر بازمانی ز دد کمتری |