کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/به شهری در از شام غوغا فتاد
ظاهر
حکایت
| بشهری در از شام غوغا فتاد | گرفتند پیری مبارک نهاد | |||||
| هنوز آن حدیثم بگوش اندرست | چو قیدش نهادند بر پای و دست | |||||
| که گفت ارنه سلطان اشارت کند | کرا زهره باشد که غارت کند؟ | |||||
| بباید چنین دشمنی دوست داشت | که میدانمش دوست بر من گماشت | |||||
| اگر عز و جاهست و گر ذل و قید | من از حق شناسم، نه از عمر و زید | |||||
| ز علت مدار – ای خردمند – بیم | چو داروی تلخت فرستد حکیم | |||||
| بخور هرچه آید ز دست حبیب | نه بیمار داناترست از طبیب؟ | |||||