کلیات سعدی/بوستان/باب اول/گرت خویش دشمن شود دوستدار
ظاهر
گرت خویش دشمن شود دوستدار | ز تلبیسش ایمن مشو زینهار | |||||
که گردد درونش بکین تو ریش | چو یاد آیدش مهر پیوند خویش | |||||
بد اندیش را لفظ شیرین مبین | که ممکن بود زهر در انگبین | |||||
کسی جان از آسیب دشمن ببرد | که مر دوستان را بدشمن شمرد | |||||
نگه دارد آن شوخ در کیسه در | که بیند همه خلق را کیسه بر |
***
سپاهی که عاصی شود در[۱] امیر | ورا تا توانی بخدمت مگیر | |||||
ندانست سالار خود را سپاس | ترا هم ندارد، ز غدرش هراس[۲] | |||||
بسوگند و عهد استوارش مدار | نگهبان پنهان برو بر گمار | |||||
نو آموز را ریسمان کن دراز | نه بگسل که دیگر نبینیش باز |
***
چو اقلیم دشمن بجنگ و حصار | گرفتی بزندانیانش سپار | |||||
که بندی چو دندان بخون در برد | ز حلقوم بیدادگر خون خورد |
***
چو برکندی از چنگ دشمن دیار | رعیت بسامانتر از وی بدار | |||||
که گر باز کوبد دَر کارزار | برآرند عام از دماغش دمار | |||||
و گر شهریانرا رسانی گزند | در شهر بر روی دشمن مبند | |||||
مگو دشمن تیغزن بر درست | که انباز دشمن بشهر اندرست |
***