کلیات سعدی/بوستان/باب اول/مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
ظاهر
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست | که ایمنتر از ملک درویش نیست | |||||
سبکبار مردم سبکتر روند | حق اینست و صاحبدلان بشنوند | |||||
تهیدست تشویش نانی خورد | جهانبان بقدر جهانی خورد | |||||
گدا را چو حاصل شود نان شام | چنان خوش بخسبد که سلطان شام | |||||
غم و شادمانی بسر میرود | بمرگ این دو از سر بدر میرود | |||||
چه آنرا که بر سر نهادند تاج | چه آنرا که بر گردن آمد خراج | |||||
اگر سرفرازی بکیوان برست | و گر تنگدستی بزندان درست | |||||
چو خیل اجل بر[۱] سر هر دو تاخت | نمیشاید از یکدگرشان شناخت[۲] |
***