کلیات سعدی/بوستان/باب اول/شنیدم که در مرزی از باختر
ظاهر
حکایت
شنیدم که در مرزی از باختر | برادر دو بودند از یک پدر | |||||
سپهدار و گردنکش و پیلتن | نکو روی و دانا و شمشیرزن | |||||
پدر هر دو را سهمگن مرد یافت | طلبکار جولان و ناورد یافت | |||||
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد | بهر یک پسر ز آن نصیبی بداد | |||||
مبادا که بر یکدگر سر کشند | بپیکار شمشیر کین بر کشند | |||||
پدر بعد از آن روزگاری شمرد | بجان آفرین جان شیرین سپرد | |||||
اجل بگسلاندش طناب امَل | وفاتش[۱] فرو بست دست عمل | |||||
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه | که بیحد و مر بود گنج و سپاه | |||||
بحکم نظر در به افتاد خویش | گرفتند هر یک یکی راه پیش | |||||
یکی عدل تا نام نیکو برد | یکی ظلم تا مال گرد آورد | |||||
یکی عاطفت سیرت خویش کرد | درم داد و تیمار درویش خورد[۲] | |||||
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت | شب از بهر درویش شبخانه ساخت | |||||
خزاین تهی کرد و پر کرد جَیش | چنان کز خلایق بهنگام عیش | |||||
برآمد همی بانگ شادی چو رعد | چو شیراز در عهد بوبکر سعد | |||||
خدیو خردمند فرخ نهاد | که شاخ امیدش برومند باد | |||||
حکایت شنو کان گوِ[۳] نامجوی | پسندیده پی بود و فرخنده خوی | |||||
ملازم بدلداری خاص و عام | ثناگوی حق بامدادان و شام | |||||
در آن ملک قارون برفتی دلیر | که شه دادگر بود و درویش سیر | |||||
نیامد در ایّام او بر دلی | نگویم که خاری که برگ گلی | |||||
سرآمد بتایید ملک از سران | نهادند سر بر خطش سروران | |||||
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج | بیفزود بر مرد دهقان خراج | |||||
طمع کرد در مال بازارگان | بلا ریخت بر جان بیچارگان[۴] | |||||
بامید بیشی نداد و نخورد | خردمند داند که ناخوب کرد | |||||
که تا جمع کرد آن زر از گُر بزی | پراگنده شد لشکر از عاجزی | |||||
شنیدند بازارگانان خبر | که ظلمست در بوم آن بیهنر | |||||
بریدند از آنجا خرید و فروخت | زراعت نیامد رعیت بسوخت | |||||
چو اقبالش از دوستی سربتافت | بناکام دشمن برو دست یافت | |||||
ستیز فلک بیخ و بارش بکند | سم اسب دشمن دیارش بکند | |||||
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟ | خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟ | |||||
چه نیکی طمع دارد آن بیصفا[۵] | که باشد دعای بدش در قفا؟ | |||||
چو بختش نگون بود در کاف کُن | نکرد آنچه نیکانش گفتند کن | |||||
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟ | تو برخور که بیدادگر برنخورد | |||||
گمانش خطا بود و تدبیر سست | که در عدل بود آنچه در ظلم جست | |||||
یکی بر سر شاخ[۶] بن میبرید | خداوند بستان نگه کرد و دید | |||||
بگفتا گر این مرد بد میکند | نه با من که با نفس خود میکند | |||||
نصیحت بجایست اگر بشنوی | ضعیفان میفگن بکتف قوی | |||||
که فردا بداور برد خسروی | گدائی که پیشت نیرزد جوی | |||||
چو خواهی که فردا بوی[۷] مهتری | مکن دشمن خویشتن کهتری | |||||
که چون بگذرد بر تو این سلطنت | بگیرد بقهر آن گدا دامنت | |||||
مکن، پنجه از ناتوانان بدار | که گر بفکنندت شوی شرمسار | |||||
که زشتست در چشم آزادگان | بیفتادن از دست افتادگان | |||||
بزرگان روشندل نیکبخت | بفرزانگی تاج بردند و تخت | |||||
بدنبالهٔ راستان کج مرو | وگر راست خواهی ز سعدی شنو |