مثنوی معنوی/پادشاه و کنیزک

از ویکی‌نبشته
مثنوی معنوی از مولوی
پادشاه و کنیزک
به تصحیح نیکلسون

حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی و خریدن پادشاه کنیزک را

  بود شاهی در زمانی پیش ازین ملک دنیا بودش و هم ملک دین  
  اتفاقا شاه روزی شد سوار با خواص خویش از بهر شکار  
  یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه شد غلام آن کنیزک جان شاه  
  مرغ جانش در قفس چون می‌طپید داد مال و آن کنیزک را خرید  
  چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد  ۴۰
  آن یکی خر داشت و پالانش نبود یافت پالان گرگ خر را در ربود  
  کوزه بودش آب می‌نآمد بدست آبرا چون یافت خود کوزه شکست  
  شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست  
  جان من سهلست جان جانم اوست دردمند و خسته‌ام درمانم اوست  
  هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج وُ درّ و مرجان مرا  ۴۵
  جمله گفتندش که جانبازی کنیم فهم گرد آریم و انبازی کنیم  
  هر یکی از ما مسیح عالمیست هر الم را در کف ما مرهمیست  
  گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر  
  ترک استثنا مرادم قسوتیست نی همین گفتن که عارض حالتیست  
  ای بسا نآورده استثنا بگفت جان او با جان استثناست جفت  ۵۰
  هرچ کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا  
  آن کنیزک از مرض چون موی شد چشم شه از اشک خون چون جوی شد  
  از قضا سرکنگبین صفرا نمود روغن بادام خشکی می‌فزود  
  از هلیله قبض شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت  

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک بر پادشاه و روی آوردن پادشاه بدرگاه خدا و خواب دیدن شاه ولی را

  شه چو عجز آن حکیمان را بدید پا برهنه جانب مسجد دوید  ۵۵
  رفت در مسجد سوی محراب شد سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد  
  چون بخویش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا  
  کای کمینه بخششت ملک جهان من چگویم چون تو میدانی نهان  
  ای همیشه حاجت ما را پناه بار دیگر ما غلط کردیم راه  
۶۰  لیک گفتی گرچه می‌دانم سِرت زود هم پیدا کنش بر ظاهرت  
  چون برآورد از میان جان خروش اندر آمد بحر بخشایش بجوش  
  در میان گریه خوابش در ربود دید در خواب او که پیری رو نمود  
  گفت ای شه مژده حاجاتت رواست گر غریبی آیدت فردا ز ماست  
  چونک آید او حکیمی حاذقست صادقش دان کو امین و صادقست  
۶۵  در علاجش سحر مطلق را ببین در مزاجش قدرت حق را ببین  
  چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد آفتاب از شرق اخترسوز شد  
  بود اندر منظره شه منتظر تا ببیند آنچ بنمودند سر  
  دید شخصی فاضلی پر مایهٔ آفتابی در میان سایهٔ  
  می‌رسید از دور مانند هلال نیست بود و هست بر شکل خیال  
۷۰  نیست‌وش باشد خیال اندر روان تو جهانی بر خیالی بین روان  
  بر خیالی صلحشان و جنگشان وز خیالی فخرشان و ننگشان  
  آن خیالاتی که دام اولیاست عکس مه‌رویان بستان خداست  
  آن خیالی که شه اندر خواب دید در رخ مهمان همی آمد پدید  
  شه بجای حاجبان فا پیش رفت پیش آن مهمان غیب خویش رفت  
۷۵  هر دو بحری آشنا آموخته هر دو جان بی دوختن بر دوخته  
  گفت معشوقم تو بودستی نه آن لیک کار از کار خیزد در جهان  
  ای مرا تو مصطفی من چو عمر از برای خدمتت بندم کمر  

از خداوند ولی التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی‌ادبی

  از خدا جوییم توفیق ادب بی‌ادب محروم شد از لطف رب  
  بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش در همه آفاق زد  
  مایده از آسمان در می‌رسید بی‌صداع و بی فروخت و بی‌خرید  ۸۰
  در میان قوم موسی چند کس بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس  
  منقطع شد نان و خوان از آسمان ماند رنج زرع و بیل و داسمان  
  باز عیسی چون شفاعت کرد حق خوان فرستاد و غنیمت بر طبق  
  باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدایان زَلّها برداشتند  
  لابه کرده عیسی ایشان را که این دایمست و کم نگردد از زمین  ۸۵
  بدگمانی کردن و حرص‌آوری کفر باشد پیش خوان مهتری  
  زآن گدارویان نادیده ز آز آن در رحمت بر ایشان شد فراز  
  ابر بر ناید پی منع زکات وز زنا افتد وبا اندر جهات  
  هر چه بر تو آید از ظلمات و غم آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم  
  هر که بی‌باکی کند در راه دوست ره‌زن مردان شد و نامرد اوست  ۹۰
  از ادب پر نور گشتست این فلک وز ادب معصوم و پاک آمد ملک  
  بد ز گستاخی کسوف آفتاب شد عزازیلی ز جرأت ردّ باب  

ملاقات پادشاه با آن طبیب الهی که در خوابش بشارت داده بودند بملاقات او

  دست بگشاد و کنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت  
  دست و پیشانیش بوسیدن گرفت از مقام و راه پرسیدن گرفت  
  پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر گفت گنجی یافتم آخر بصبر  ۹۵
  گفت ای هدیهٔ حق و دفع حرج معنی ألصبرُ مِفتاحُ الفَرج  
  ای لقای تو جواب هر سؤال مشکل از تو حل شود بی قیل و قال  
  ترجمانی هرچ ما را در دلست دست‌گیری هر که پایش در گلست  
  مرحبا یا مجتبی یا مرتضی انْ تغبْ جآء الْقضا ضاقَ اَلْفَضا  
۱۰۰  أنتَ مَوْلَی القوم من لا یَشتَهی قَدْ رَدَی کَلّا لَئنّ لَم یَنتَهی  

بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند

  چون گذشت آن مجلس و خوان کرم دست او بگرفت و برد اندر حرم  
  قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند بعد از آن در پیش رنجورش نشاند  
  رنگ رو و نبض و قاروره بدید هم علاماتش هم اسبابش شنید  
  گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند آن عمارت نیست ویران کرده‌اند  
۱۰۵  بی‌خبر بودند از حال درون أستَعیذُ اللهَ مِمّا یَفْتُرون  
  دید رنج و کشف شد بر وی نهفت لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت  
  رنجش از سودا و از صفرا نبود بوی هر هیزم پدید آید ز دود  
  دید از زاریش کو زار دلست تن خوشست و او گرفتار دلست  
  عاشقی پیداست از زاریّ دل نیست بیماری چو بیماریّ دل  
۱۱۰  علت عاشق ز علت‌ها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست  
  عاشقی گر زین سر و گر زآنسرست عاقبت ما را بدآن سر رهبرست  
  هرچ گویم عشق را شرح و بیان چون بعشق آیم خجل باشم از آن  
  گر چه تفسیر زبان روشن گرست لیک عشق بی‌زبان روشن‌تر است  
  چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت  
۱۱۵  عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت  
  آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب  
  از وی ار سایه نشانی می‌دهد شمس هر دم نور جانی می‌دهد  
  سایه خواب آرد ترا همچون سمر چون برآید شمس اِنشق‌َّالقمر  
  خود غریبی در جهان چونشمس نیست شمس جان باقیست او را امس نیست  
  شمس در خارج اگر چه هست فرد می‌توان هم مثل او تصویر کرد  ۱۲۰
  شمس جان کو خارج آمد از اثیر نبودش در ذهن و در خارج نظیر  
  در تصور ذات او را گنج کو تا درآید در تصور مثل او  
  چون حدیث روی شمس‌الدین رسید شمس چارم آسمان سر در کشید  
  واجب آید چونک آمد نام او شرح رمزی گفتن از اِنعام او  
  این نفس جان دامنم برتافتست بوی پیراهان یوسف یافتست  ۱۲۵
  از برای حق صحبت سالها بازگو حالی از آن خوشحال‌ها  
  تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود  
  لا تُکَلِّفنی فَانّی فی الفَنا کَلَّتَ افهامی فلا اُحصی ثَنا  
  کُلُ شیْءٍ قالهُ غیرُ المفیق إنْ تَکّلفْ أو تَصلَّفّ لا یلیق  
  من چه گویم یک رگم هشیار نیست شرح آن یاری که او را یار نیست  ۱۳۰
  شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر  
  قالَ أطعَمنی فَانّی جائعٌ وَاعتجل فالوَقتُ سَیفٌ قاطِعٌ  
  صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق نیست فردا گفتن از شرط طریق  
  تو مگر خود مرد صوفی نیستی هست را از نِسیه خیزد نیستی  
  گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار خود تو در ضمن حکایت گوش دار  ۱۳۵
  خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران  
  گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول بازگو دفعم مده ای بوالفضول  
  پرده بردار و برهنه گو که من می‌نخسپم با صنم با پیرهن  
  گفتم ار عریان شود او در عیان نی تو مانی نه کنارت نه میان  
۱۴۰  آرزو میخواه لیک اندازه خواه بر نتابد کوه را یک برگ کاه  
  آفتابی کز وی این عالم فروخت اندکی گر پیش آید جمله سوخت  
  فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجو بیش ازین از شمس تبریزی مگو  
  این ندارد آخر از آغاز گو رو تمام این حکایت بازگو  

خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه با کنیزک جهت دریافتن رنج کنیزک

  گفت ای شه خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش و هم بیگانه را  
۱۴۵  کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها  
  خانه خالی ماند و یک دیّار نی جز طبیب و جز همان بیمار نی  
  نرم‌نرمک گفت شهر تو کجاست که علاج اهل هر شهری جداست  
  واندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت  
  دست بر نبضش نهاد و یک بیک باز می‌پرسید از جور فلک  
۱۵۰  چون کسی را خار در پایش جهد پای خود را بر سر زانو نهد  
  وز سر سوزن همی جوید سرش ور نیابد می‌کند با لب ترش  
  خار در پا شد چنین دشواریاب خار در دل چون بود وا ده جواب  
  خار در دل گر بدیدی هر خسی دست کی بودی غمانرا بر کسی  
  کس بزیر دُمّ خر خاری نهد خر نداند دفع آن بر می‌جهد  
۱۵۵  بر جهد وآن خار محکم‌تر زند عاقلی باید که خاری برکند  
  خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد  
  آن حکیم خارچین استاد بود دست می‌زد جابجا می‌آزمود  
  زآن کنیزک بر طریق داستان باز میپرسید حال دوستان  
  با حکیم او قصها میگفت فاش از مقام و خواجگان و شهر و تاش  
  سوی قصه گقتنش می‌داشت گوش سوی نبض و جستنش میداشت هوش  
  تا که نبض از نام کی گردد جهان او بود مقصود جانش در جهان  ۱۶۰
  دوستان شهر او را بر شمرد بعد از آن شهری دگر را نام برد  
  گفت چون بیرون شدی از شهر خویش در کدامین شهر بودستی تو بیش  
  نام شهری گفت و زآن هم در گذشت رنگ روی و نبض او دیگر نگشت  
  خواجگان و شهرها را یک بیک باز گفت از جای و از نان و نمک  ۱۶۵
  شهر شهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد  
  نبض او بر حال خود بد بی‌گزند تا بپرسید از سمرقند چو قند  
  نبض جست و روی سرخ و زرد شد کز سمرقندیّ زر گر فرد شد  
  چون ز رنجور آنحکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را باز یافت  
  گفت کوی او کدام اندر گذر او سر پل گفت و کوی غاتفر  ۱۷۰
  گفت دانستم که رنجت چیست زود در خلاصت سحرها خواهم نمود  
  شاد باش و فارغ و ایمن که من آن کنم با تو که باران با چمن  
  من غم تو میخورم تو غم مخور بر تو من مشفقترم از صد پدر  
  هان و هان اینراز را با کس مگو گرچه از تو شه کند بس جستجو  
  گورخانهٔ راز تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود  ۱۷۵
  گفت پیغمبر که هر که سِر نهفت زود گردد با مراد خویش جفت  
  دانه‌ها چون در زمین پنهان شود سر آن سرسبزی بستان شود  
  زرّ و نقره گر نبودندی نهان پرورش کی یافتندی زیر کان  
  وعده‌ها و لطف‌های آن حکیم کرد آن رنجور را ایمن ز بیم  
۱۸۰  وعدها باشد حقیقی دل‌پذیر وعدها باشد مجازی تا سه گیر  
  وعدهٔ اهل کرم نقد روان وعدهٔ نا اهل شد رنج روان  

دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه

  بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد شاه را زان شمّهٔ آگاه کرد  
  گفت تدبیر آن بود کان مرد را حاضر آریم از پی این درد را  
  مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور با زر و خلعت بده او را غرور  

فرستادن شاه رسولان بسمرقند بآوردن زرگر

۱۸۵  شه فرستاد آن طرف یک دو رسول حاذقان و کافیان بس عدول  
  تا سمرقند آمدند آن دو رسول پیش آن زرگر شنگ فضول  
  کای لطیف استاد کامل معرفت فاش اندر شهرها از تو صفت  
  نک فلان شه از برای زرگری اختیارت کرد زیرا مهتری  
  اینک این خلعت بگیر و زر و سیم چون بیایی خاص باشی و ندیم  
۱۹۰  مرد مال و خلعت بسیار دید غره شد از شهر و فرزندان برید  
  اندر آمد شادمان در راه مرد بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد  
  اسب تازی بر نشست و شاد تاخت خونبهای خویش را خلعت شناخت  
  ای شده اندر سفر با صد رضا خود بپای خویش تا سوءالقضا  
  در خیالش ملک و عز و مهتری گفت عزرائیل رو آری بری  
۱۹۵  چون رسید از راه آن مرد غریب اندر آوردش بپیش شه طبیب  
  سوی شاهنشاه بردندش بناز تا بسوزد بر سر شمع طراز  
  شاه دید او را بسی تعظیم کرد مخزن زر را بدو تسلیم کرد  
  پس حکیمش گفت کای سلطان مه آن کنیزک را بدین خواجه بده  
  تا کنیزک در وصالش خوش شود آب وصلش دفع آن آتش شود  
  شه بدو بخشید آن مه‌روی را جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را  ۲۰۰
  مدت شش ماه می‌راندند کام تا بصحت آمد آن دختر تمام  
  بعد از آن از بهر او شربت بساخت تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت  
  چون ز رنجوری جمال او نماند جان دختر در وبال او نماند  
  چونک زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک‌اندک در دل او سرد شد  
  عشقهائی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود  ۲۰۵
  کاش کان هم ننگ بودی یکسری تا نرفتی بر وی آن بد داوری  
  خون دوید از چشم همچون جوی او دشمن جان وی آمد روی او  
  دشمن طاوس آمد پرّ او ای بسی شه را بکشته فرّ او  
  گفت من آن آهوم کز ناف من ریخت آن صیاد خون صاف من  
  ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندش برای پوستین  ۲۱۰
  ای من آن پیلی که زخم پیل‌بان ریخت خونم از برای استخوان  
  آنک کشتستم پی مادون من می‌نداند که نخسبد خون من  
  بر منست امروز و فردا بر ویست خونچون من کس چنین ضایع کیست  
  گر چه دیوار افکند سایه دراز باز گردد سوی او آن سایه باز  
  این جهان کوهست و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا  ۲۱۵
  این بگفت و رفت در دم زیر خاک آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک  
  ز آنک عشق مردگان پاینده نیست زآنک مرده سوی ما آینده نیست  
  عشق زنده در روان و در بصر هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر  
  عشق آن زنده کزین کو باقیست کز شراب جان‌فزایت ساقیست  
  عشق آن بگزین که جمله انبیا یافتند از عشق او کار و کیا  ۲۲۰
  تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست  

بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر باشارت الهی بود نه بهوای نفس و تأمل فاسد

  کشتن این مرد بر دست حکیم نی پی امید بود و نه ز بیم  
  او نکشتش از برای طبع شاه تا نیامد امر و الهام اله  
  آن پسر را کش خضر ببرید حلق سرّ آن را در نیابد عام خلق  
۲۲۵  آنک از حق یابد او وحی و جواب هرچه فرماید بود عین صواب  
  آنک جان بخشد اگر بکشد رواست نایبست و دست او دست خداست  
  همچو اسمعیل پیشش سر بنه شاد و خندان پیش تیغش جان بده  
  تا بماند جانت خندان تا ابد همچو جان پاک احمد با احد  
  عاشقان جام فرح آنگه کشند که بدست خویش خوبانشان کشند  
۲۳۰  شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد  
  تو گمان بردی که کرد آلودگی در صفا غش کی هلد پالودگی  
  بهر آنست این ریاضت وین جفا تا بر آرد کوره از نقره جُفا  
  بهر آنست امتحان نیک و بد تا بجوشد بر سر آرد زر زَبد  
  گر نبودی کارش الهام اله او سگی بودی دراننده نه شاه  
۲۳۵  پاک بود از شهوت و حرص و هوا نیک کرد او لیک نیک بد نما  
  گر خضر در بحر کشتی را شکست صد درستی در شکست خضر هست  
  وهم موسی با همه نور و هنر شد از آن محجوب تو بی پر مپر  
  آن گل سرخست تو خونش مخوان مست عقلست او تو مجنونش مخوان  
  گر بدی خون مسلمان کام او کافرم گر بردمی من نام او  
۲۴۰  می‌بلرزد عرش از مدح شقی بدگمان گردد ز مدحش متقی  
  شاه بود و شاه بس آگاه بود خاص بود و خاصهٔ الله بود  
  آنکسی را کش چنین شاهی کشد سوی بخت و بهترین جاهی کشد  
  گر ندیدی سود او در قهر او کی شدی آن لطف مطلق قهرجو  
  بچه می‌لرزد از آن نیش حجام مادر مشفق در آن دم شادکام  
  نیم جان بستاند و صد جان دهد آنک در وهمت نیاید آن دهد  ۲۴۵
  تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک دور دور افتادهٔ بنگر تو نیک