پرش به محتوا

مثنوی معنوی/طوطی و بقال

از ویکی‌نبشته
مثنوی معنوی از مولوی
طوطی و بقال
به تصحیح نیکلسون

حکایت مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان

  بود بقالی و وی را طوطیی خوش‌نوائی سبز گویا طوطیی  
  در دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران  
  در خطاب آدمی ناطق بدی در نوای طوطیان حاذق بدی  
  جست از سوی دکان سویی گریخت شیشهای روغن گل را بریخت  ۲۵۰
  از سوی خانه بیامد خواجه‌اش بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش  
  دید پر روغن دکان و جامه چرب بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب  
  روزکی چندی سخن کوتاه کرد مرد بقال از ندامت آه کرد  
  ریش بر می‌کند و میگفت ای دریغ کافتاب نعمتم شد زیر میغ  
  دست من بشکسته بودی آنزمان که زدم من بر سر آن خوش زبان  ۲۵۵
  هدیها می‌داد هر درویش را تا بیابد نطق مرغ خویش را  
  بعد سه روز و سه شب حیران و زار بر دکان بنشسته بد نومیدوار  
  مینمود آن مرغ را هر گون شگفت تا که باشد کاندر آید او بگفت  
  جولقی سر برهنه می‌گذشت با سر بی مو چو پشت طاس و طشت  
  طوطی اندر گفت آمد در زمان بانگ بر درویش زد چون عاقلان  ۲۶۰
  از چه ای کل با کلان آمیختی تو مگر از شیشه روغن ریختی  
  از قیاسش خنده آمد خلق را کو چو خود پنداشت صاحب دلق را  
  کار پاکانرا قیاس از خود مگیر گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر  
  جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی ز ابدال حق آگاه شد  
۲۶۵  همسری با انبیا برداشتند اولیا را همچو خود پنداشتند  
  گفته اینک ما بشر ایشان بشر ما و ایشان بستهٔ خوابیم و خور  
  این ندانستند ایشان از عمی هست فرقی در میان بی‌منتها  
  هر دو گون زنبور خوردند از محل لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل  
  هر دو گون آهو گیا خوردند و آب زین یکی سرگین شد و زانمشک ناب  
۲۷۰  هر دو نی خوردند از یک آب‌خور این یکی خالی و آن دیگر شکر  
  صد هزاران این چنین اشباه بین فرقشان هفتاد ساله راه بین  
  این خورد گردد پلیدی زو جدا آن خورد گردد همه نور خدا  
  این خورد زاید همه بخل و حسد آن خورد زاید همه عشق احد  
  این زمین پاک و آن شورست و بد این فرشتهٔ پاک و آن دیوست و دد  
۲۷۵  هر دو صورت گر به هم ماند رواست آب تلخ و آب شیرین را صفاست  
  جز که صاحب ذوق کی شناسد بیاب او شناسد آب خوش از شوره آب  
  سحر را با معجزه کرده قیاس هر دو را بر مکر پندارد اساس  
  ساحران موسی از استیزه را برگرفته چون عصای او عصا  
  زین عصا تا آن عصا فرقیست ژرف زین عمل تا آن عمل راهی شگرف  
۲۸۰  لعنة الله این عمل را در قفا رحمة الله آن عمل را در وفا  
  کافران اندر مری بوزینه طبع آفتی آمد درون سینه طبع  
  هرچه مردم میکند بوزینه هم آن کند کز مرد بیند دم بدم  
  او گمان برده که من کردم چو او فرق را کی داند آن استیزه رو  
  این کند از امر و او بهر ستیز بر سر استیزه‌رویان خاک ریز  
  آن منافق با موافق در نماز از پی استیزه آید نه نیاز  ۲۸۵
  در نماز و روزه و حج و زکات با منافق مؤمنان در برد و مات  
  مؤمنان را برد باشد عاقبت بر منافق مات اندر آخرت  
  گر چه هر دو بر سر یک بازیند هر دو با هم مَروَزی و رازیند  
  هر یکی سوی مقام خود رود هر یکی بر وفق نام خود رود  
  مؤمنش خوانند جانش خوش شود ور منافق گویی پر آتش شود  ۲۹۰
  نام او محبوب از ذات ویست نام این مبغوض از آفات ویست  
  میم و واو و میم و نون تشریف نیست لطف مؤمن جز پی تعریف نیست  
  گر منافق خوانیش این نام دون همچو کژدم می‌خلد در اندرون  
  گرنه این نام اشتقاق دوزخست پس چرا در وی مذاق دوزخست  
  زشتی آن نام بد از حرف نیست تلخی آن آب بحر از ظرف نیست  ۲۹۵
  حرف ظرف آمد درو معنی چون آب بحر معنی عِنْدَه اُمُّ الکتاب  
  بحر تلخ و بحر شیرین در جهان در میانشان برزخٌ لا یَبغیان  
  دانکه این هر دو ز یک اصلی روان بر گذر زین هر دو رو تا اصل آن  
  زرّ قلب و زرّ نیکو در عیار بی محک هرگز ندانی ز اعتبار  
  هر کرا در جان خدا بنهد محک هر یقین را باز داند او ز شک  ۳۰۰
  در دهان زنده خاشاکی جهد آنگه آرامد که بیرونش نهد  
  در هزاران لقمه یک خاشاک خرد چون در آمد حس زنده پی ببرد  
  حس دنیا نردبان این جهان حس دینی نردبان آسمان  
  صحت این حس بجویید از طبیب صحت آن حس بجویید از حبیب  
  صحت این حس ز معموری تن صحت آن حس ز ویرانی بدن  ۳۰۵
  راه جان مر جسم را ویران کند بعد از آن ویرانی آبادان کند  
  کرد ویران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش کند معمورتر  
  آب را ببرید و جو را پاک کرد بعد از آن در جو روان کرد آب خورد  
  پوست را بشکافت و پیکان را کشید پوست تازه بعد از آنش بر دمید  
۳۱۰  قلعه ویران کرد و از کافر ستد بعد از آن بر ساختش صد برج و سد  
  کار بی‌چونرا که کیفیت نهد این که گفتم این ضرورت میدهد  
  گه چنین بنماید و گه ضد این جز که حیرانی نباشد کار دین  
  نی چنان حیران که پشتش سوی اوست بل چنان حیران و غرق و مست دوست  
  آن یکیرا روی او شد سوی دوست وآن یکیرا روی او خود روی اوست  
۳۱۵  روی هر یک مینگر میدار پاس بوک گردی تو ز خدمت روشناس  
  چون بسی ابلیس آدم‌روی هست پس بهر دستی نشاید داد دست  
  زآنک صیاد آورد بانگ صفیر تا فریبد مرغ را آنمرغ گیر  
  بشنود آنمرغ بانگ جنس خویش از هوا آید بیاید دام و نیش  
  حرف درویشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سلیمی زان فسون  
۳۲۰  کار مردان روشنی و گرمیست کار دونان حیله و بی‌شرمیست  
  شیر پشمین از برای کد کنند بومسیلم را لقب احمد کنند  
  بومسیلم را لقب کذاب ماند مر محمد را أولوا الالباب ماند  
  آنشراب حق ختامش مشک ناب باده را ختمش بود گند و عذاب