عصیان/رهگذر
رهگذر
یکی مهمان ناخوانده،
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
رسیده نیمه شب از راه، تنخسته، غبارآلود
نهاده سر بهروی سینهٔ رنگین کوسنهایی که من در سالهای پیش
همه شب تا سحر میدوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش
و چون خاموش میافتاد برهم پلکهای داغ و سنگینم
گیاهی سبز میرویید در مرداب رؤیاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور برمیخاست
گل خورشید میآویخت بر گیسوی مشگینم
نسیم گرم دستی، حلقهای را نرم میلغزاند در انگشت سیمینم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق میبوسید
و مردی مینهاد آرام، با من سر بهروی سینهٔ خاموش کوسنهای رنگینم
□
کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آنها میفشارد دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید بهخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده میخواند: که آیا هیچ
باز در میخانهٔ لبهای شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبهٔ خاموش عطرآگین زیبا
جای خوابی هست؟
|