عصیان/از راهی دور
از راهی دور
دیدهام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی، نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایهای از راز نهانی
دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نمنم بوسهٔ باران بهاران
جادهای گمشده در دامن ظلمت
خالی از ضربهٔ پاهای سواران
تو به کس مهر نبندی، مگر آندم
که ز خود رفته، در آغوش تو باشد
لیک چون حلقهٔ بازو بگشایی
نیک دانم که فراموش تو باشد
کیست آنکس که ترا برق نگاهش
میکشد سوختهلب در خم راهی؟
یا در آن خلوت جادویی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رؤیایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
«وای بر من که ندانستم از اول»
«روزی آید که دلآزار تو باشم»
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی، نه پیامی، نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
زآنکه دیگر تو نهآنی، تو نهآنی
|