شاهنامه (تصحیح ژول مل)/یافتن گیو کیخسرو را
ظاهر
یافتن گیو کیخسرو را
بتوران همی تفت چون بیهشان | مگر یابد از شاه جائی نشان | |||||
چنین تا بر آمد برین هفت سال | میان سوده از تیغ و بند و دوال | |||||
خورش گور و پوشش هم از چرم گور | گیا خوردن و بادهاش آب شور | |||||
همی گشت گرد بیابان و کوه | برنج و بسختی و دور از گروه | |||||
بدآنگه که رستم ازین روی آب | بیآورد لشکر هم اندر شتاب | ۶۲۵ | ||||
سپهدار توران بگنگ آمده | دگر باره توران بچنگ آمده | |||||
بپیران بفرمود کای هوشیار | تو کیخسرو شوم را ایدر آر | |||||
ز ماچین بیآور بمادر دهش | برو هر سوی دار بسته رهش | |||||
فرستاد پیران از اندر زمان | فرستادهٔ بر هیونی چمان | |||||
بیآورد پور سیاوخش را | جوان خردمند با هوش را | ۶۳۰ | ||||
سپردش بمادر هم آنجایگاه | برآمد برین نیز یکچند گاه | |||||
چو گیو دلاور بتوران زمین | برآنسان همی گشت اندوهگین | |||||
چنان بد که روزی پر اندیشه بود | بپیشش یکی نامور پیشه بود | |||||
بدآن مرغزار اندر آمد دژم | جهان خرّم و گیو را دل بغم | |||||
زمین سبزه و جوی پر آب دید | چنان جای آرامش و خواب دید | ۶۳۵ | ||||
فرود آمد و اسپ را بر گذاشت | بخفت و همی دل پراندیشه داشت | |||||
همی گفت مانا که دیو پلید | بر پهلوان بد که این خواب دید | |||||
ز کیخسرو ایدر نیابم نشان | چه دارم همی خویشتن را کشان | |||||
کنون گر برزم اند یاران من | ببزم اندرون غمگساران من | |||||
یکی نامجوی و دگر شاد روز | مرا بخت بر گنبد افشاند کوز | ۶۴۰ | ||||
همی بر فشانم بخیره زبان | خمیده روانم چو خمّ کمان | |||||
همانا که خسرو ز مادر نزاد | وگر زاد دادش زمانه بباد | |||||
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر | انوشه کسی کو بمیرد بزهر | |||||
سری پر ز غم گرد آن مرغزار | همی گشت شهرا شده خواستار | |||||
یکی چشمهٔ دید تابان ز دور | یکی سرو بالا دل آرام پور | ۶۴۵ | ||||
یکی جام می برگرفته بچنگ | بسر بر زده دستهٔ رنگ رنگ | |||||
ز بالای او فرّهٔ ایزدی | بدیدار او رایت بخردی | |||||
تو گفتی سیاوخش بر تخت عاج | نشستست و بر سرش بیچاده تاج | |||||
همی بوی مهر آمد از روی اوی | همی زیب تاج آمد از موی اوی | |||||
بدل گفت اینکس جز از شاه نیست | چنین چهره جز در خور گاه نیست | ۶۵۰ | ||||
پیاده بدو نیز بنهاد روی | چو تنگ اندر آمد بنزدیک اوی | |||||
گره سست شد بر در رنج اوی | پدید آمد آن نامور گنج اوی | |||||
چو کیخسرو از چشمه او را بدید | بخندید و شادان دلش بر دمید | |||||
بدل گفت کین گرد جز گیو نیست | بدون مرز خود زین نشان نیو نیست | |||||
مرا کرد خواهد همی خواستار | بایران برد تا بوم شهریار | ۶۵۵ | ||||
چو تنگ اندر آمد گو نامدار | برآمد ز جا خسرو شهریار | |||||
ورا گفت کای گیو شاد آمدی | چو با فرّ ایزد وداد آمدی | |||||
چگونه سپردی برین مرز راه | ز طوس و ز گودرز و کاوُس شاه | |||||
چه داری خبر جمله هستند شاد | همی در دل از خسرو آرند یاد | |||||
جهانجوی رستم گو پیلتن | چگونه است دستان و آن انجمن | ۶۶۰ | ||||
چو بشنید گیو این سخن خیره ماند | زبانرا بنام جهانبان براند | |||||
بدو گفت گیو ای شه سرفراز | جهانرا بمهر تو آمد نیاز | |||||
برآنم که پور سیاوش توئی | ز تخم کیانی و خسرو توئی | |||||
مرا یاد کن ای سر راستان | ز گودرز با تو که زد داستان | |||||
ز کشواد و گیوت که داد آگهی | که با خرّمی بادی و فرّهی | ۶۶۵ | ||||
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد | مرا مادر این از پدر یاد کرد | |||||
که از فرّ یزدان کشادی سخن | بدآنگه که اندرزش آمد ببن | |||||
همی گفت با نامور مادرم | کز ایدر چه آید ز بد بر سرم | |||||
سرنجام کیخسرو آید پدید | پدید آورد بندها را کلید | |||||
بدآنگه که گردد سرافراز نیو | بیآید بتوران جهاندار گیو | ۶۷۰ | ||||
مر او را سوی تخت ایران برد | بر نامداران و شیران برد | |||||
جهانرا بمردی بپای آورد | همان کین ما را بجای آورد | |||||
بدو گفت گیو ای سر سرکشان | ز فرّ بزرگی چه داری نشان | |||||
نشان سیاوش بدیدار بود | چو بر گلستان نقطهٔ قار بود | |||||
تو بکشای و بنمای بازو بمن | نشان تو پیداست بر انجمن | ۶۷۵ | ||||
برهنه تن خود بنمود شاه | نگه کرد گیو آن نشان سیاه | |||||
که میراث بود از گه کیقباد | درستی بدآن بد کیانرا نژاد | |||||
چو گیو آن نشان دید بردش نماز | همی ریخت آب و همی گفت راز | |||||
گرفتش ببر شهریار زمین | ز شادی برو بر گرفت آفرین | |||||
از ایران بپرسید و از تخت شاه | ز گودرز و از رستم رزم خواه | ۶۸۰ | ||||
بدو گفت گیو ای جهاندار کی | سرافراز و بیدار و فرخنده پی | |||||
جهاندار دانندهٔ خوب و زشت | مرا گر نمودی سراسر بهشت | |||||
همان هفت کشور بشاهی جهان | نهادی بزرگی و تاج کیان | |||||
نبودی دل من بدین خرّمی | که روی تو دیدم بتوران ز می | |||||
که داند بایران که من زندهام | بخاکم و گر بآتش افگندهام | ۶۸۵ | ||||
سیاوخش را زنده گر دیدمی | ز تیمار و زنجش بپرسیدمی | |||||
سپاس از جهاندار کین رنج سخت | بشادی و خوبی سرآورد بخت | |||||
برفتند زان بیشه هر دو براه | بپرسید خسرو ز کاوُس شاه | |||||
وز آن هفت ساله غم و درد او | ز گستردن و خواب و از خورد او | |||||
همی گفت با شاه گیو این سخن | که دادار گیتی چه افگند بن | ۶۹۰ | ||||
همان خواب گودرز و رنج دراز | خور و پوشش و درد و آرام و ناز | |||||
ز کاوُس کش سال بفگند فر | ز درد پسر گشت بی پا و سر | |||||
از ایران پراگنده شد رنگ و بوی | سراسر بویرانی آورد روی | |||||
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت | بکردار آتش رخش برفروخت | |||||
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز | ترا بردهد بخت آرام و ناز | ۶۹۵ | ||||
مرا چون پدر باش و با کس مگوی | ببین تا زمانه چه آرد بروی |