شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رفتن گیو به توران به جستن کیخسرو
ظاهر
رفتن گیو بتوران بجستن کیخسرو
| چو خورشید رخشنده آمد پدید | زمین شد بسان گل و شنبلید | |||||
| بیآمد کمر بسته گیو دلیر | یکی بارکش بادپای بزیر | |||||
| بدو گفت گودرز کام تو چیست | براه اندرون با تو همراه کیست | |||||
| بگودرز گفت ای جهان پهلوان | دلیر و سرافراز و روشن روان | |||||
| کمندی و اسپی مرا یار بس | نشاید کشیدن بدآن مرز کس | ۵۵۵ | ||||
| چو مردم برم خواستار آیدم | و از آنپس مگر کارزار آیدم | |||||
| کمندی بفتراک و اسپی روان | پرند آوری جامهٔ هندوان | |||||
| مرا دشت و کوهست یکچند جای | مگر پیشم آید یکی رهنمای | |||||
| نشاید که در شهرها بگذرم | مرا باز دانند کیفر خورم | |||||
| بپیروز بخت جهان پهلوان | نیآیم بجز شاد و روشن روان | ۵۶۰ | ||||
| تو مر بیژن خورد را در کنار | بپرور نگهدارش از روزگار | |||||
| بیآموزش آرایش رزم را | نشاید مگر رزم یا بزم را | |||||
| بدین کودکی آن ازو دیدهام | ز مردی که او را پسندیدهام | |||||
| تو بدرود باش و مرا یاد دار | و آنرا ز درد من آزاد دار | |||||
| ندانم که دیدار باشد جزین | که داند چنین جز جهان آفرین | ۵۶۵ | ||||
| چو شوئی ز بهر پرستش رخان | بمن بر جهان آفرین را بخوان | |||||
| که اویست برتر ز هر برتری | همان بندهٔ اوست هر مهتری | |||||
| نه بی رای او گردد این روز گرد | نه بی امر او باشد این خواب و خورد | |||||
| زمین و زمان وآسمان آفرید | توانائی و ناتوان آفرید | |||||
| بدویست امّید بدویست باک | خداوند آب آتش و باد و خاک | ۵۷۰ | ||||
| مگر باشدم یاور و رهنمای | بنزدیک آن نامور کدخدای | |||||
| پدر پیر سر بود و برنا دلیر | دهن جنگ را باز کرده چو شیر | |||||
| ندانست کش باز بیند دگر | ز رفتن دلش گشت زیر و زبر | |||||
| فرود آمد از باره گیو دلیر | ببوسید دست سرافراز شیر | |||||
| پدر تنگ بگرفت اندر برش | فراوان ببوسید روی و سرش | ۵۷۵ | ||||
| بیزدان بنالید گودرز پیر | که یا دادگر مرمرا دست گیر | |||||
| سپردم ترا هوش و جان و روان | چنین نامبردار پور جوان | |||||
| مگر کشور آید ز تنگی رها | بمن باز بخشش تو ای پادشا | |||||
| بسا رنجها کز جهان دیدهاند | ز بهر بزرگی پسندیدهاند | |||||
| سرنجام بستر جز از خاک نیست | ازو بهره زهرست و تریاک نیست | ۵۸۰ | ||||
| چو دانی که ایدر نمانی دراز | بتارک چرا بر نهی تاج آر | |||||
| همان آز را زیر خاک آوری | سرش با سر اندر مغاک آوری | |||||
| ترا زین جهان شادمانی بسست | کجا رنج تو بهر دیگر کسست | |||||
| تو رنجی و دیگر کس آسان خورد | سوی خاک و تابوت تو ننگرد | |||||
| برو نیز شادی سر آید همی | سرش زیر گرد اند آید همی | ۵۸۵ | ||||
| ز روز گذر کردن اندیشه کن | پرستیدن دادگر پیشه کن | |||||
| اگر چند مانی بباید شدن | پس از این شدن نیست باز آمدن | |||||
| بنیکی گرای و میآزار کس | ره رستگاری همین است و بس | |||||
| منه هیچ دل بر جهنده جهان | که با تو نماند همی جاودان | |||||
| کنون ای خردمند پاکیزه دل | مشو در گمان پای برکش ز گل | ۵۹۰ | ||||
| ترا کردگارست پروردگار | توئی بنده و کردهٔ کردگار | |||||
| چو گردن باندیشه زیر آوری | ز هستی مکن اندش و داوری | |||||
| نشاید خور و خواب و با او نشست | که خستو نباشد بیزدان که هست | |||||
| دلش کور باشد سرش بیخرد | خردمندش از مردمان نشمرد | |||||
| ز هستی نشانست در آب و خاک | ز دانش کنش را مکن در مغاک | ۵۹۵ | ||||
| توانا و دانا و دارنده اوست | خرد را و جانرا نگارنده اوست | |||||
| چو سالار توران بدل گفت من | ببیشی بر آرم سر از انجمن | |||||
| چنان شاهزاده جوانرا بکشت | بپیش آمدش روزگار درشت | |||||
| هم از پشت او داور کردگار | درختی بر آورد یازان ببار | |||||
| که با او بکرد آنچه بایست کرد | برآورد از مغز و ایوانش گرد | ۶۰۰ | ||||
| خداوند کیوان و خورشید و ماه | کزویست پیروزی و دستگاه | |||||
| خداوند هستی و هم راستی | ازویست بیشی و هم کاستی | |||||
| جز از رای و فرمان او راه نیست | خور و ماه ازین دانش آگاه نیست | |||||
| بفرمان او گیو بسته میان | بیآمد بکردار شیر ژیان | |||||
| بتنها همیرفت و کسرا نبرد | تن ناز دیده بیزدان سپرد | ۶۰۵ | ||||
| همی تاخت تا شهر توران رسید | هر آنکس که در راه تنها بدید | |||||
| زبانرا بترکی بیآراستی | ز خسرو بخوبی خبر خواستی | |||||
| چو گفتی ندارم ز شاه آگهی | تنش را ز جان زود کردی تهی | |||||
| ز خمّ کمندش بیآویختی | ز دور از برش خاک بر ریختی | |||||
| بدآن تا نداند کسی راز اوی | همان نشنود نام و آواز اوی | ۶۱۰ | ||||
| یکی را همی برد با خویشتن | که او رهنمون بود از انجمن | |||||
| همی رفت بیدار با او براه | برو راز نکشاد تا چندگاه | |||||
| بدو گفت روزی که اندر جهان | سخن پرسم از تو یکی در نهان | |||||
| گر ایدون که یابم ز تو راستی | بشوئی ز دل کژی و کاستی | |||||
| ببخشم ترا هر چه خواهی ز من | ندارم دریغ از تو من جان و تن | ۶۱۵ | ||||
| چنین داد پاسخ که دانش بسست | ولیکن پراگنده با هرکس است | |||||
| اگر زآنچه پرسیم هست آگهی | ز پاسخ نیابی زبانم تهی | |||||
| بدو گفت کیخسرو ایدر کجاست | بباید بمن بر کشادنت راست | |||||
| چنین داد پاسخ که نشنیدهام | چنین نام هرگز نپرسیدهام | |||||
| چو پاسخ چنین یافت از رهنمون | بزد تیغ و انداختش سر نگون | ۶۲۰ | ||||