شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گفتار اندر زاندن رستم

از ویکی‌نبشته

گفتار اندر زادن رستم

  بسی بر نیآمد برین روزگار که آزاده سرو اندر آمد ببار  
  بهار دل افروز پژمرده شد دلش با غم ورنج بسپرده شد  
  زبس بار کو داشت در اندرون همی راند رودابه از دیده خون  ۱۶۵۰
  شکم سخت شد فربه وتن گران شد آن ارغوانی رخش زعفران  
  بدو گفت مادر که ای جان مام چه بودت که گشتی چنین زرد فام  
  چنین داد پاسخ که من روز وشب همی برکشایم بفریاد لب  
  چنان گشته بی خواب و پژمرده ام تو گوئی که من زندهٔ مرده ام  
  همانا زمان آمدستم فراز وزین بار بردن نیابم جواز  ۱۶۵۵
  چنین تا گه زادن آمد فراز بخواب وبه آرام بودش نیاز  
  تو گفتی بسنگستش آگنده پوست وبا زآهن است آنکه بوده دروست  
  چنان شد که یکروز ازو رفت هوش از ایوان دستان برآمد خروش  
  خروشید سیندخت وبشخورد روی بکند آن سیه گیسوی مشکبوی  
  یکایک بدستان رسید آگهی که پژمرده شد برگ سرو سهی  ۱۶۶۰
  ببالین رودابه شد زال زر پر از آب رخسار وخسته جگر  
  شبستان همه بندگان کنده موی برهنه سر ورخ وتر گشته روی  
  بدل آنگهی زال اندیشه کرد وز اندیشه آسانترش گشت درد  
  همان پرّ سیمرغش آمد بیاد بخندید وسیندخترا مژده داد  
  یکی مجیر آورد و آتش فروخت وز آن پرّ سیمرغ لختی بسوخت  ۱۶۶۵
  همان در زمان تیره گون شد هوا بزیر آمد آن مرغ فرمان روا  
  چو ابری که بارانش مرجان بود چه مرجان که آرامش جان بود  
  برو کرد زال آفرینی دراز ستودش فراوان وبردش نماز  
  چنین گفت سیمرغ کین هم چراست بچشم هزبر اندرون نم چراست  
  کزین سرو سیمین پرمایه روی یکی شیر باشد ترا نامجوی  ۱۶۷۰
  که خاک پی او ببوسید هزبر نیارد بسر بر گذشتنش ابر  
  از آواز او چرم جنگی پلنگ شود چاک چاک وبخاید دو چنگ  
  هر آن گرد که آواز گوپال اوی ببیند بر وبازو ویال اوی  
  از آواز اندر آید زجای دل مرد جنگی پولاد خای  
  بگاه خود سام سنگی بود بخشم اندرون شیر جنگی بود  ۱۶۷۵
  ببالای سرو وبنیروی نیل به انگشت افگند بر دو میل  
  نیآید یکی خنجر آبگون یکی مرد بینا دل وپر فسون  
  نخستین بمی ماهرا مست کن زدل بیم واندیشه را پست کن  
  تو بنگر که بینا دل را افسون کند زصندوق تا شیر بیرون کند  ۱۶۸۰
  بگافتد تهیگاه سرو سهی نباشد مرورا زدرد آگهی  
  دزو بچة شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه در خون کشد  
  ورآن پس بدوز آنکجا کرد چاک زدل دور کن ترس واندوه وباک  
  گیاهی که گویم تو با شیر ومشک بکوب وبکن هر سه در سایه خشک  
  بسای وببآلای بر آن خستیگیش به بینی هم اندر زمان رستگیش  ۱۶۸۵
  بر آن مال از آنیس یکی پرّ من خجسته بود سایهٔ فرّ من  
  ترا زین سخن شاد باید بدن به پیش جهاندار باید شدن  
  که او داد این خسروانی درخت که هر روز نو بشگفاندت بخت  
  بدین کار دل هیچ غمگین مدار که شاخ برومندت آید ببار  
  بگفت ویکی پرّ زبازو بکند فگند وبپرواز بر شد بلند  ۱۶۹۰
  بشد آن وزال پرّ او بر گرفت برفت وبکرد آنچه گفت ای شکفت  
  بر آن کار نظّاره بد یک جهان همه دیده پر خون وخسته روان  
  فرو ریخت از دیده سیندخت خون که کودک زپهلو کی آید برون  
  بیآمد یکی موبدی چرب دست مرآن ماه رخرا بمی کرد مست  
  بکافید بی رنج پهلو ماه بتابید مر بچّه را سر زراه  ۱۶۹۵
  چنان بی گزندش برون آورید که کس در جهان این شکفتی ندید  
  یکی بچّه بود گوی شیرفش ببالا بلند وبدیدار کش  
  شکفت اندرو مانده شد مرد وزن که نشنید کس بچّهٔ پیل تن  
  شبانروز مادر زمی خفته بود زمی فته ودل زهش رفته بود  
  همان زخمگاهش فرو دوختند بدارو همه درد بسپوختند  ۱۷۰۰
  چو از خواب بیدار شد سرو بن بسیندخت بکشاد لب بر سخن  
  برو زر وگوهر بر افشاندند ابر کردگار آفرین خواندند  
  مر آن بچّه را پیش او تاختند بسان سپهری بر افراختند  
  بیک روزد گفتی که یک ساله بود یکی تودهٔ سوسن ولاله بود  
  بخندید از آن بچّه سرو سهی بدید اندرو فرّ شاهنشهی  ۱۷۰۵
  بگفتا برستم غم آمد بسر نهادند رستمش نام پسر  
  یکی کودکی دوختند از حریر ببالای آن شیر نا خورده شیر  
  درون اندر آگنده موی سمور برخ بر نگاریده ناهید وهور  
  ببازوش بر اژدهای دلیر بچنک اندرش داده چنگال شیر  
  بزیر کش اندر گرفته سنان بیک دست گوپال ودیگر عنان  ۱۷۱۰
  نشاندندش آنگه بر اسپ سمند بگرد اندرش چاکران نیز چند  
  چو شد کار یکسر همی ساخته چنان چون ببایست پرداخته  
  هیونی تگاور بر انگیختند بفرمان بران بر درم ریختند  
  مر آن صورت رستم گرز دار ببردند نزدیک سام سوار  
  یکی جشن کردند در گلستان زکابلستان تا بزابلستان  ۱۷۱۵
  همه دشت با باده ونای بود بهر گنج صد مجلس آرای بود  
  بکابل درون گشت مهراب شاد بمژده بدرویش دینار داد  
  بزابلستان از کران تا کران نشسته بهر جای رامشگران  
  نبد کهتر از مهتران بر فرود بهم در نشستند چون تار وپود  
  پس آن پیکر رستم شیر خوار ببردند نزدیک سام سوار  ۱۷۲۰
  فرستاده بنهاد در پیش سام نگه کرد وخرّم شد وشادکام  
  ابر سام یل موی بر پا خاست مرا ماند این پرنیان گفت راست  
  اگر نیم ازین پیکر آید تنش سرش ابر ساید زمین دامنش  
  وز آنپس فرستاده را پیش خواست درم ریخت تا بر سرش گشت راست  
  بشادی برآمد زدرگاه کوس بیآراست میدان چو چشم خروس  ۱۷۲۵
  در آن شهر سگسار ومازندران بفرمود اذین کران تا کران  
  می آورد ورامشگرانرا بخواند بخواهندگان بر درم بر فشاند  
  چو یکهفته بگذشت از آن گونه کار نویسنده بنشاند آن نامدار  
  پس آن نامهٔ زال پاسخ نبشت بیآراست چون مرغزار بهشت  
  نخست آفرین کرد بر کردگار بدآن شادمان گردش روزگار  ۱۷۳۰
  ستودن گرفت آن گهی زال را خداوند شمشیر وگوپال را  
  پس آمد بدآن پیکر پرنیان که بال یلان داشت وفرّ کیان  
  بفرمود که آنرا چنان ارجمند بدارید کز دم نیآید گزند  
  نیایش همی کردم اندر نهان شب وروز با کردگار جهان  
  که روزی ببینید جهانبین من زتخم تو پوری به آئین من  ۱۷۳۵
  کنون شد مرا وترا پشت راست نباید جز از زندگانیش خواست  
  فرستده آمد چو باد دمان بر زال روشن دل وشادمان  
  بدو گفت یکیک زشادئ سام که چون خود برافراخت این نیکنام  
  پس آنگاه نامه بر زال زر نهاد وبدو داد پند پدر  
  چو بشنید زال این سخنهای نغز بدل گشت خرّم گو پاک مغز  ۱۷۴۰
  بشادیش بر شادمانی فزود برافراخت گردن بچرخ کبود  
  همی گشت از آن گونه بر سر جهان برهنه شد آن روزگار نهان  
  برستم همی داده ده دایه شیر که نیروی مردست وسرمایه شیر  
  چو از شیر آمد سوی خوردنی شد از نان واز گوشت پروردنی  
  بدی پنج مرده مرورا خورش بماندند مردم از آن پرورش  ۱۷۴۵
  چو رستم بپیمود بالای هشت بسان یکی سرو آزاده گشت  
  چنان شد که رخشان ستاره شود جهان بر ستاره نظاره شود  
  تو گفتی که سام یلستی بجای ببالا وفرهنگ ودیدار ورای