شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گفتار اندر زاندن رستم
ظاهر
گفتار اندر زادن رستم
| بسی بر نیآمد برین روزگار | که آزاده سرو اندر آمد ببار | |||||
| بهار دل افروز پژمرده شد | دلش با غم ورنج بسپرده شد | |||||
| زبس بار کو داشت در اندرون | همی راند رودابه از دیده خون | ۱۶۵۰ | ||||
| شکم سخت شد فربه وتن گران | شد آن ارغوانی رخش زعفران | |||||
| بدو گفت مادر که ای جان مام | چه بودت که گشتی چنین زرد فام | |||||
| چنین داد پاسخ که من روز وشب | همی برکشایم بفریاد لب | |||||
| چنان گشته بی خواب و پژمرده ام | تو گوئی که من زندهٔ مرده ام | |||||
| همانا زمان آمدستم فراز | وزین بار بردن نیابم جواز | ۱۶۵۵ | ||||
| چنین تا گه زادن آمد فراز | بخواب وبه آرام بودش نیاز | |||||
| تو گفتی بسنگستش آگنده پوست | وبا زآهن است آنکه بوده دروست | |||||
| چنان شد که یکروز ازو رفت هوش | از ایوان دستان برآمد خروش | |||||
| خروشید سیندخت وبشخورد روی | بکند آن سیه گیسوی مشکبوی | |||||
| یکایک بدستان رسید آگهی | که پژمرده شد برگ سرو سهی | ۱۶۶۰ | ||||
| ببالین رودابه شد زال زر | پر از آب رخسار وخسته جگر | |||||
| شبستان همه بندگان کنده موی | برهنه سر ورخ وتر گشته روی | |||||
| بدل آنگهی زال اندیشه کرد | وز اندیشه آسانترش گشت درد | |||||
| همان پرّ سیمرغش آمد بیاد | بخندید وسیندخترا مژده داد | |||||
| یکی مجیر آورد و آتش فروخت | وز آن پرّ سیمرغ لختی بسوخت | ۱۶۶۵ | ||||
| همان در زمان تیره گون شد هوا | بزیر آمد آن مرغ فرمان روا | |||||
| چو ابری که بارانش مرجان بود | چه مرجان که آرامش جان بود | |||||
| برو کرد زال آفرینی دراز | ستودش فراوان وبردش نماز | |||||
| چنین گفت سیمرغ کین هم چراست | بچشم هزبر اندرون نم چراست | |||||
| کزین سرو سیمین پرمایه روی | یکی شیر باشد ترا نامجوی | ۱۶۷۰ | ||||
| که خاک پی او ببوسید هزبر | نیارد بسر بر گذشتنش ابر | |||||
| از آواز او چرم جنگی پلنگ | شود چاک چاک وبخاید دو چنگ | |||||
| هر آن گرد که آواز گوپال اوی | ببیند بر وبازو ویال اوی | |||||
| از آواز اندر آید زجای | دل مرد جنگی پولاد خای | |||||
| بگاه خود سام سنگی بود | بخشم اندرون شیر جنگی بود | ۱۶۷۵ | ||||
| ببالای سرو وبنیروی نیل | به انگشت افگند بر دو میل | |||||
| نیآید یکی خنجر آبگون | یکی مرد بینا دل وپر فسون | |||||
| نخستین بمی ماهرا مست کن | زدل بیم واندیشه را پست کن | |||||
| تو بنگر که بینا دل را افسون کند | زصندوق تا شیر بیرون کند | ۱۶۸۰ | ||||
| بگافتد تهیگاه سرو سهی | نباشد مرورا زدرد آگهی | |||||
| دزو بچة شیر بیرون کشد | همه پهلوی ماه در خون کشد | |||||
| ورآن پس بدوز آنکجا کرد چاک | زدل دور کن ترس واندوه وباک | |||||
| گیاهی که گویم تو با شیر ومشک | بکوب وبکن هر سه در سایه خشک | |||||
| بسای وببآلای بر آن خستیگیش | به بینی هم اندر زمان رستگیش | ۱۶۸۵ | ||||
| بر آن مال از آنیس یکی پرّ من | خجسته بود سایهٔ فرّ من | |||||
| ترا زین سخن شاد باید بدن | به پیش جهاندار باید شدن | |||||
| که او داد این خسروانی درخت | که هر روز نو بشگفاندت بخت | |||||
| بدین کار دل هیچ غمگین مدار | که شاخ برومندت آید ببار | |||||
| بگفت ویکی پرّ زبازو بکند | فگند وبپرواز بر شد بلند | ۱۶۹۰ | ||||
| بشد آن وزال پرّ او بر گرفت | برفت وبکرد آنچه گفت ای شکفت | |||||
| بر آن کار نظّاره بد یک جهان | همه دیده پر خون وخسته روان | |||||
| فرو ریخت از دیده سیندخت خون | که کودک زپهلو کی آید برون | |||||
| بیآمد یکی موبدی چرب دست | مرآن ماه رخرا بمی کرد مست | |||||
| بکافید بی رنج پهلو ماه | بتابید مر بچّه را سر زراه | ۱۶۹۵ | ||||
| چنان بی گزندش برون آورید | که کس در جهان این شکفتی ندید | |||||
| یکی بچّه بود گوی شیرفش | ببالا بلند وبدیدار کش | |||||
| شکفت اندرو مانده شد مرد وزن | که نشنید کس بچّهٔ پیل تن | |||||
| شبانروز مادر زمی خفته بود | زمی فته ودل زهش رفته بود | |||||
| همان زخمگاهش فرو دوختند | بدارو همه درد بسپوختند | ۱۷۰۰ | ||||
| چو از خواب بیدار شد سرو بن | بسیندخت بکشاد لب بر سخن | |||||
| برو زر وگوهر بر افشاندند | ابر کردگار آفرین خواندند | |||||
| مر آن بچّه را پیش او تاختند | بسان سپهری بر افراختند | |||||
| بیک روزد گفتی که یک ساله بود | یکی تودهٔ سوسن ولاله بود | |||||
| بخندید از آن بچّه سرو سهی | بدید اندرو فرّ شاهنشهی | ۱۷۰۵ | ||||
| بگفتا برستم غم آمد بسر | نهادند رستمش نام پسر | |||||
| یکی کودکی دوختند از حریر | ببالای آن شیر نا خورده شیر | |||||
| درون اندر آگنده موی سمور | برخ بر نگاریده ناهید وهور | |||||
| ببازوش بر اژدهای دلیر | بچنک اندرش داده چنگال شیر | |||||
| بزیر کش اندر گرفته سنان | بیک دست گوپال ودیگر عنان | ۱۷۱۰ | ||||
| نشاندندش آنگه بر اسپ سمند | بگرد اندرش چاکران نیز چند | |||||
| چو شد کار یکسر همی ساخته | چنان چون ببایست پرداخته | |||||
| هیونی تگاور بر انگیختند | بفرمان بران بر درم ریختند | |||||
| مر آن صورت رستم گرز دار | ببردند نزدیک سام سوار | |||||
| یکی جشن کردند در گلستان | زکابلستان تا بزابلستان | ۱۷۱۵ | ||||
| همه دشت با باده ونای بود | بهر گنج صد مجلس آرای بود | |||||
| بکابل درون گشت مهراب شاد | بمژده بدرویش دینار داد | |||||
| بزابلستان از کران تا کران | نشسته بهر جای رامشگران | |||||
| نبد کهتر از مهتران بر فرود | بهم در نشستند چون تار وپود | |||||
| پس آن پیکر رستم شیر خوار | ببردند نزدیک سام سوار | ۱۷۲۰ | ||||
| فرستاده بنهاد در پیش سام | نگه کرد وخرّم شد وشادکام | |||||
| ابر سام یل موی بر پا خاست | مرا ماند این پرنیان گفت راست | |||||
| اگر نیم ازین پیکر آید تنش | سرش ابر ساید زمین دامنش | |||||
| وز آنپس فرستاده را پیش خواست | درم ریخت تا بر سرش گشت راست | |||||
| بشادی برآمد زدرگاه کوس | بیآراست میدان چو چشم خروس | ۱۷۲۵ | ||||
| در آن شهر سگسار ومازندران | بفرمود اذین کران تا کران | |||||
| می آورد ورامشگرانرا بخواند | بخواهندگان بر درم بر فشاند | |||||
| چو یکهفته بگذشت از آن گونه کار | نویسنده بنشاند آن نامدار | |||||
| پس آن نامهٔ زال پاسخ نبشت | بیآراست چون مرغزار بهشت | |||||
| نخست آفرین کرد بر کردگار | بدآن شادمان گردش روزگار | ۱۷۳۰ | ||||
| ستودن گرفت آن گهی زال را | خداوند شمشیر وگوپال را | |||||
| پس آمد بدآن پیکر پرنیان | که بال یلان داشت وفرّ کیان | |||||
| بفرمود که آنرا چنان ارجمند | بدارید کز دم نیآید گزند | |||||
| نیایش همی کردم اندر نهان | شب وروز با کردگار جهان | |||||
| که روزی ببینید جهانبین من | زتخم تو پوری به آئین من | ۱۷۳۵ | ||||
| کنون شد مرا وترا پشت راست | نباید جز از زندگانیش خواست | |||||
| فرستده آمد چو باد دمان | بر زال روشن دل وشادمان | |||||
| بدو گفت یکیک زشادئ سام | که چون خود برافراخت این نیکنام | |||||
| پس آنگاه نامه بر زال زر | نهاد وبدو داد پند پدر | |||||
| چو بشنید زال این سخنهای نغز | بدل گشت خرّم گو پاک مغز | ۱۷۴۰ | ||||
| بشادیش بر شادمانی فزود | برافراخت گردن بچرخ کبود | |||||
| همی گشت از آن گونه بر سر جهان | برهنه شد آن روزگار نهان | |||||
| برستم همی داده ده دایه شیر | که نیروی مردست وسرمایه شیر | |||||
| چو از شیر آمد سوی خوردنی | شد از نان واز گوشت پروردنی | |||||
| بدی پنج مرده مرورا خورش | بماندند مردم از آن پرورش | ۱۷۴۵ | ||||
| چو رستم بپیمود بالای هشت | بسان یکی سرو آزاده گشت | |||||
| چنان شد که رخشان ستاره شود | جهان بر ستاره نظاره شود | |||||
| تو گفتی که سام یلستی بجای | ببالا وفرهنگ ودیدار ورای | |||||