شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رسیدن زال به نزدیک سام
ظاهر
رسیدن زال بنزدیک سام
همی راند دستان گرفته شتاب | چو پرّنده مرغ وچو کشتی بر آب | |||||
کسی را که بد زآمدن آگهی | پذیره برفتند با فرّهی | |||||
خروشی برآمد زپرده سرای | که آمد زراه زال فرخنده رای | |||||
پذیره شدش سام یل شادمان | همی داشت اندر برش یکزمان | ۱۵۷۵ | ||||
چو شد زو رها زال بوسید خاک | بگفت آن کجا دید وبشنید پاک | |||||
نشست از بر تخت پرمایه سام | ابا زال خرّم دل وشادکام | |||||
سخنهای سیندخت گفتن گرفت | چو خندان شد آنگه نهفتن گرفت | |||||
چنین گفت که آمد زکابل پیام | پیمبر زنی بود سیندخت نام | |||||
زمن خواست پیمان ودادم زمان | که هرگز نیاشم بدو بدگمان | ۱۵۸۰ | ||||
زهر چیز کز من بخوبی بخواست | سخنها برو بر نهادم براست | |||||
نخست آن که با شاه زابلستان | شود جفت هم ماه کابلستان | |||||
دگر آن که زی او بمهمان شویم | بر آن دردها پاک درمان شویم | |||||
فرستادة آمد از نزد اوی | که شد ساخته کاروپر رنگ وبوی | |||||
کنون چیست پاسخ فرستاده را | چه گوئیم مهراب آزاده را | ۱۵۸۵ | ||||
زشادی چنان شد دل زال سام | که رنگش سراپای شد لعل فام | |||||
چنین داد پاسخ که ای پهلوان | گرایدون که بینی بروشن روان | |||||
زپیش سپه ما بیک سو شویم | بگوئیم وزین در سخن بشنویم | |||||
بدستان نکه کرد وخندید سام | بدانست کورا از آن چیست کام | |||||
سخنهاش جز از دخت مهراب نیست | شب تیره مر زال را خواب نیست | ۱۵۹۰ | ||||
بفرمود تا زنگ وهندی درای | زدند وکشادند پرده سرای | |||||
هیونی برافگند مرد دلیر | بدآن تا شود نزد مهراب شیر | |||||
بگوید که آمد سپهبد براه | ابا زال وپیلان وجندی سپاه | |||||
فرستاده آمد بمهراب زود | سراسر بگفت آن چه دید وشنود | |||||
چو بشنید مهراب شد شادمان | رخش گشت چون لالهٔ ارغوان | ۱۵۹۵ | ||||
بزد نای روئین وبر بست کوس | بیآراست لشکر چو چشم خروس | |||||
ابا ژنده پیلان ورامشگران | زمین شد بهشت از کران تا کران | |||||
زبس گونه گون پرنیانی درفش | چه سرخ وچه سبزوچه زرد وبنفش | |||||
چه آواز نای وچه آواز چنگ | خروشیدن بوق وآوای زنگ | |||||
تو گفتی مگر روز انجامش است | یکی رستخیز با یکی رامش است | ۱۶۰۰ | ||||
همی رفت زین گونه تا پیش سام | فرود آمد از اسپ وبگذارد گام | |||||
گرفتش جهان پهلوان در کنار | بپرسیدش از گردش روزگار | |||||
شه کابلستان گرفت آفرین | چه بر سام وبر زال زر همچنین | |||||
نشست از بر بارهٔ تیز رو | چو از کوه سر بر زند ماه نو | |||||
یکی تاج زرّین نگارش گهر | نهاد از بر تارک زال زر | ۱۶۰۵ | ||||
بکابل رسیدند خندان وشاد | سخنهای دیرینه کردند یاد | |||||
همه شهر از آوای هندی درای | زنالیدن بربط وچنگ ونای | |||||
تو گفتی در وبام رامشگرست | زمانه بر آرایش دیگرست | |||||
بش ویال اسپان کران تا کران | بر اندوده از مشک واز زعفران | |||||
برون رفت سیندخت با بندگان | میان بسته سیصد پرستندگان | ۱۶۱۰ | ||||
مر آن هر یکی را یکی جام زر | بدست اندرون پر زمشک وگهر | |||||
همه سام را آفرین خواندند | وز آن جامها گوهر افشاندند | |||||
بر آن جشن هرکس که آمد فراز | شد از خواسته یک بیک بی نیاز | |||||
بخندید وسیندخت را سام گفت | که رودابه را چند خواهی نهفت | |||||
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست | اگر دیدن آفتابت هواست | ۱۶۱۵ | ||||
چنین داد پاسخ بسیندخت سام | که از من بخواه آنچه داری تو کام | |||||
زیبنده زتخت وزتاج وکمر | مرا هرچه باشد شماراست بر | |||||
برفتند زی خانهٔ زر نگار | کجا اندرون بود خرّم بهار | |||||
نگه کرد سام اندر آن ماهروی | یکایک شکفتی بماند اندروی | |||||
ندانست کش چون ستاید همی | برو چشم را چون کشاید همی | ۱۶۲۰ | ||||
بفرمود تا رفت مهراب پیش | ببستند عهدی به آئین وکیش | |||||
بیک تخت دو شاده بنشاندند | عتیق وزبرجد برافشاندند | |||||
سر ماه با افسر نامدار | سر شاه با تاج گوهر نگار | |||||
بیآورد پس دفتر خواسته | همه نسخهٔ گنج آراسته | |||||
برو خواند آن گنجها هرچه بود | که گوش آن نیارست گفتی شنود | |||||
چو سام آنچنان دید خیره بماند | بدآن خواسته نام یزدان بخواند | |||||
برفتند از آنجا بجای نشست | ببودند یکی هفته با می بدست | |||||
همه شهر بودی پر آوای نوش | سرای سپهبد بهشتی بجوش | |||||
نه زال ونه آن ماه بیجاره لب | بخفتند یک هفته در روز وشب | |||||
وزایوان سوی کاخ رفتند باز | سه هفته بشادی گرفتند ساز | ۱۶۳۰ | ||||
بزرگان کشورش با دست بند | کشیدند صف پیش کاخ بلند | |||||
سر ماه سام نریمان برفت | سوی سیستان روی بنهاد تفت | |||||
از آن پس که او رقته بد زال باز | بشادی بیآراست یکهفته ساز | |||||
عماری وبالای وهودج بساخت | یکی مهد تا ماه را در نشاخت | |||||
چو سیندخت ومهراب وپیوند خویش | ره سیستان را گرفتند پیش | ۱۶۳۵ | ||||
برفتند شادان دل وخوش منش | پر از آفرین لب زنیکی دهش | |||||
رسیدند فیروز در نیمروز | همه شاد وخندان وگیتی فروز | |||||
یکی بزم سام آنگهی ساز کرد | سه روز اندر این بزم بگباز کرد | |||||
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند | خود ولشکرش سوی کابل براند | |||||
سپرد آنگهی سام شاهی بزال | برون برد لشکر بفرخنده فال | ۱۶۴۰ | ||||
سوی کرگسار وسوی باختر | درفش خجسته بر افراخت سر | |||||
شوم گفت آن پادشاهی مراست | دل ودیده با من ندارند راست | |||||
منوچهر منشور آن بوم وبر | مرا داد وگفتا همی دار وخور | |||||
بترسم از آشوب بد گوهران | بویژه زدیوان مازندران | |||||
ترا دادم ای زال این تختگاه | همین پادشاهی وفرّخ کلاه | ۱۶۴۵ | ||||
بشد سام یک زخم وبنشست زال | می ومجلس آراست بفرّخ همال | |||||
چو رودابه بنشست با زال زر | بسر برنهادش یکی تاج زر |