شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن سام به دیدن رستم
ظاهر
آمدن سام بدیدن رستم
چو آگاه آمد بسام دلیر | که شد پور دستان بکردار شیر | |||||
کس اندر جهان کودکی نارسید | بدین شیر مردی وگردی ندید | ۱۷۵۰ | ||||
بجنبید مر سام را دل زجای | بدیدار آن کودک آمدش رای | |||||
سپهرا بسالار لشکر سپرد | برفت وجهادیدگان را ببرد | |||||
چو از مهرش سوی پور دستان کشید | سپهرا سوی زابلستان کشید | |||||
چو دستان شد آگاه بر بست کوس | زلشکر زمین گشت چون آبنوس | |||||
خود وگرد مهراب کابل خدای | پذیره شدن را نهادند رای | ۱۷۵۵ | ||||
بزد مهره بر جام وبرخاست غو | برآمد زهر جا ده ودار ورو | |||||
یکی لشکری کوه تا کوه مرد | سپر در سپر بافته سرخ وزرد | |||||
خروشیدن تازی اسپان وپیل | همی رفت آواز بر پنج میل | |||||
یکی ژنده پیلی بیآراستند | برو تخت زرّین بپیراستند | |||||
نشست از بر تخت زر پور زال | ابا قامت سرو وبا کفت ویال | ۱۷۶۰ | ||||
بسر برش تاج وکمر بر میان | سپر پیش ودر دست تیر وکمان | |||||
چو از دور سام یل اورا بدید | سپهرا دو رویه زده بر کشید | |||||
فرود آمد از اسپ مهراب وزال | بزرگان که بودند بسیار سال | |||||
یکایک نهادند سر بر زمین | ابر سام یل خواندند آفرین | |||||
چو گل چهرهٔ سام یل بر شگفت | چو فرزندرا دید با یال وسفت | ۱۷۶۵ | ||||
چو بر پیل بر بچّهٔ شیر دید | بخندید وشادان دلش بر دمید | |||||
چنانش ابا پیل پیش آورید | نگه کرد وبا تاج وتختش بدید | |||||
بدو آفرین کرد سام دلیر | تهما هزبرا بزی شاد دیر | |||||
ببوسید رستمش تخت ای شکفت | نیارا یکی تو ستایش گرفت | |||||
که ای پهلوان جهان شاد باش | چو شاخ تو ام من تو بنیاد باش | ۱۷۷۰ | ||||
یکی بنده ام پهلوان سام را | نشایم خور وخواب وآرام را | |||||
همی اسپ وزین خواهم ودرع وخود | همی تیر نارک فرستم درود | |||||
سر دشمنانرا سپارم بپای | بفرمان دادار برتر خدای | |||||
بچهر تو ماند همی چهره ام | مگر چون تو باشد همی زهره ام | |||||
وزین پس فرود آمد از پیل مست | سپهدار بگرفت دستش بدست | ۱۷۷۵ | ||||
همی بر سر وچشم او داد بوس | فروماند بر جای پیلان وکوس | |||||
بگورابه اندر نهادند روی | همه راه شدان وپر گفت وگوی | |||||
همه کاخها تخت زرّین نهاد | نشستند وخوردند وبودند شاد | |||||
برآمد برین بر یکی ماهیان | برنجی نبستند یکتن میان | |||||
همی خورد هر کس به آواز رود | همی گفت هرکس بشادی سرود | ۱۷۸۰ | ||||
یکی کوشة تخت دستان نشست | دگر سوی رستم عمودی بدست | |||||
بپیش اندرون سام گیهان کشای | فروهشته از تاج پرّ همای | |||||
برستم نیا از شکفتی بماند | برو هر زمان نام یزدان بخواند | |||||
بدآن بازو ویال وآن قد وشاخ | میان چون قلم سینه وبر فراخ | |||||
دو رانش چون ران هیونان ستبر | دل شیر ونیروی ببر وهزبر | ۱۷۸۵ | ||||
بدین خوب روئی واین فرّ ویال | بگیتی نباشد کس اورا همال | |||||
بزال آنگهی گفت تا صد نژاد | بپرسی کس اینرا ندارد بیاد | |||||
که کودک زپهلو برون آورند | بدین نیکوئی چاره چون آورند | |||||
بسیمرغ بادا هزار آفرین | که ایزد ورا ره نمود اندرین | |||||
بدین شادمانی کنون می خوریم | بمی جان اندوه را بشکریم | ۱۷۹۰ | ||||
سپنجست گیتی بر آرای ورو | کهن شد یکی دیگر آرند نو | |||||
بمی دست بردند ومستان شدند | زرستم سوی یاد دستان شدند | |||||
همی خورد مهراب چندان نبید | که جز خویشتن را بگیتی ندید | |||||
همی گفت نندیشم از زال زر | نه از سام واز شاه با تاج وفر | |||||
من ورستم واسپ شبدیز وتیغ | نیارد بما سایه گسترد میغ | ۱۷۹۵ | ||||
کنم زنده آئین ضحّاک را | بپی مشکسارا کنم خاکرا | |||||
بسازم کنون من زبهرش سلاح | همی گفت چونین زبهر مزاح | |||||
پر از خنده گشته لب زال وسام | زگفتار مهراب دل شادکام | |||||
سر ماه نو هرمز از مهر ماه | بدآن تخت فرخنده بگزید راه | |||||
بسازیم سام وبرون شد بدر | یکی منزلی زال شد با پدر | ۱۸۰۰ | ||||
همی رفت بر پیل رستم دژم | بپدرود کردن نیارا بهم | |||||
چنین گفت مر زال را کای پسر | نگر تا نباشی جز از دادگر | |||||
بفرمان شاهان دل آراسته | خرد را گرین کرده بر خواسته | |||||
همه ساله شسته دو دست از بدی | همه روزه جسته ره ایزدی | |||||
چنان دان که بر کس نماند جهان | یکی بایدت آشکار ونهان | ۱۸۰۵ | ||||
بدین پند من باش ومگذر ازین | بجز بر ره راست مسپر زمین | |||||
که من در دل ایدون گمانم همی | که آید بتنکی زمانم همی | |||||
دو فرزندرا کرد پدرود وگفت | که این پند مارا نباید نهفت | |||||
برآمد زدرگاه زابل درای | زپیلان خروشیدن کرّنای | |||||
زبان چرب گوی ودل آزرم جوی | سپهبد سوی باختر کرد روی | ۱۸۱۰ | ||||
برفتند با او دو فرزند اوی | پر از آب رخ دل پر از پند اوی | |||||
سه منزل برفتند وگشتند باز | کشیدند آن سپهبد براه دراز | |||||
وزآن روی زال سپهبد براه | سوی سیستان برد باز آن سپاه | |||||
شب وروز با رستم شیر مرد | همی کرد شادی همی باده خورد |