پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گفتار اندر زادن زال

از ویکی‌نبشته

گفتار اندر زادن زال

  کنون پر شگفتی یکی داستان بپیموندم از گفتة باستان  
  نگه کن که مر سامرا روزگار چه بازی نمود ای پسر گوش دار  
  نبود ایچ فرزند مر سام را دلش بود جویا دل آرام را  
  نگاری بد اندر شبستان اوی زگلبرگ رخ داشت و از مشک موی  
  از آن ماهش امّید فرزند بود که خورشید چهر و برومند بود  ۵۰
  ز سام نریمان همو بار داشت ز بار گران تنش آزار داشت  
  زمادر جدا شد بدآن چند روز نگاری چو خورشید گیتی فروز  
  بچهر چنان بود برسان شید ولیکن همه موی بودش سپید  
  زمادر پسر چون بدین گونه زاد نکردند یک هفته بر سام یاد  
  شبستان آن نامور پهلوان همه پیش آن خرد کودک نوان  ۵۵
  کسی سام یل را نیارست گفت که فرزدن پیر آمد از خوب جفت  
  یکی دایه بوش بکردار شیر بر پهلوان اندر آمد دلیر  
  چو آمد بر پهلوان مژده داد زبان برگشاد آفرین کرد یاد  
  که بر سلم ی روز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد  
  بدادت خدای آن چه میخواستی کجا جان بدین خواهش آراستی  ۶۰
  پس پردة تو ایا نامجوی یکی پاک پور آمد از ماه روی  
  یکی پهلوان بچّة شیردل نماید بدین کودکی چیردل  
  تنش نقرة پاک و رخ چو بهشت برو بر نه بینی یک اندام زشت  
  از آهو همان کش سپیدست موی چنین بود بختت ابا نامجوی  
  بدین بخششت کرد باید پسند مکن جانت نشناس و دلرا نزند  ۶۵
  فرود آمد از تخت سام سوار بپرده درآمد سوی نو بهار  
  یکی پیر سر پور پرمایه دید که چون او ندید و نه از کس نشنید  
  همه موی اندام او هچو برنی ولیکن برخ سرخ بود وشگری  
  چو فرزند را دید مویش سپید ببود از جهان یکسره ناامید  
  بترسید سخت از پی سرزنش شد از راه دانش بدیگر منش  ۷۰
  سوی آسمان سر برآورد راست وز آن کردهٔ خویش زنهار خواست  
  که ای برتر از کزّی و کاستی بهی زآن فزاید که تو خواستی  
  اگر من گناهی گران کرده‌ام وگر دین آهرمن آورده‌ام  
  بپوزش مگر کردگار جهان به من بر به بخشاید اندر نهان  
  به پیچد همی تیره جانم ز شرم بجوشد همی در تنم خون گرم  ۷۵
  از این بچّه چون بچّهٔ اهرمن سپه چشم و مویش بسان سمن  
  چو آیند و پرسند گردنکشان چو گویند ازین بچّهٔ بد نشان  
  چه گویم که این بچّهٔ دیو چیست پلنگ دو رنگست یا خود پریست  
  بخندند بر من مهان جهان ازین بچّه در آشکار و نهان  
  ازین ننگ بگذارم ایران زمین نخوانم برین بوم و بر آفرین  ۸۰
  بگفت این بخشم و بتابید روی همی کرد با بخت خود گفتگوی  
  بفرمود پس تاش برداشتند وزآن بوم و بر دور بگذاشتند  
  یکی کوه بد نامش البرز کوه بخورشید نزدیک و دور از گروه  
  بدآنجای سیمرغ را لانه بود بدآن خانه از خلق بیگانه بود  
  نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد برین روزگاری دراز  ۸۵
  چنان پهوان زادهٔ بی گناه ندانست رنگ سپید از سیاه  
  پدر مهر و پیموند بفگند خوار چو بفگند برداشت پروردگار  
  یکی داستان زد برین ماده شیر کجا کرده بد بچّه را شیر سیر  
  که گر من ترا خون دل دادمی سپاس ایچ بر سرت ننهادمی  
  که تو خود مرا دیده و هم دلی دلم بگسلد گر ز من بگسلی  ۹۰
  همان خرد کودک بدآن جایگاه شب و روز افتاده بد بی پناه  
  زمانی سر انگشت را میمکید زمانی خروشیدنی می کشید  
  چو سیمرغ را بچّه شد گرسنه بپرواز بر شد بلند از بنه  
  یکی شیر خوره خروشنده دید زمین همچو دریای جوشنده دید  
  ز خاراش گهواره و دایه خاک تن از جامه دور و و لب از شیر پاک  ۹۵
  بگرد اندرش تیره خاک نژند بسر برش خورشید گشته بلند  
  پلنگش بدی کاشکی مام و باب مگر سایهٔ یافتی زآفتاب  
  خداوند مهری بسیمرغ داد نکرد او بخوردن از آن بچّه باد  
  فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ بزد و گرفش از آن گرم سنگ  
  ببردش دمان تا به البرز کوه که بودش در آنجا کنام گروه  ۱۰۰
  سوی بچّگان برد تا بنگرند بدآن نالهٔ زار لو نشکرند  
  ببخشود یزدان نیکی دهش کجا بودنی داشت اندر بوش  
  نگه کرد سیمرغ با بچّگان بدآن خرد خون از دو دیده چکان  
  شگفتی برو بر فگندند مهر بماندند خیره بدآن خوب چهر  
  شکاری که نازکتر آن برگزید که بی شیر مهمان همی خون مزید  ۱۰۵
  بدین گونه تا روزگاری دراز برآمد که بد کودک آنجا براز  
  چو آن کودک خرد پرمایه گشت برآن کوه بر روزگاری گذشت  
  یکی مرد شد چون یکی راد سرو برش کوه سیم و میانش چو غرو  
  نشانش پراگنده شد در جهان بد و نیک هرگز نماند نهان  
  بسام نریمان رسید آگهی ازان نیکپی پور با فرّهی  ۱۱۰