پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/خواب دیدن سام از حال پسر

از ویکی‌نبشته

خواب دیدن سام از حال پسر

  شبی از شبان داغ دل خفته بود ز کار زمانه برآشفته بود  
  چنان دید کز کشور هندوان یکی مرد بر تازی اسپی دوان  
  سوار سرافراز و گرد تمام فراز آمدی تا بنزدیک سام  
  ورا مژده دادی ز فرزند اوی از آن برز شاخ برومند اوی  
  چو بیدار شد موبدانرا بخواند وزین در سخت چند گونه براند  ۱۱۵
  بدیشان بگفت آنچه در خواب دید جز آن هر چه از کاروانان شنید  
  چه کوئید گفت اندرین داستان خردتان برین هست همداستان  
  که زندهست این خرد کودک هنوز وگر شد ز سرمای مهر و تموز  
  هرآنکس که بودند پیر و جوان زبان بر گشادند بر پهلوان  
  که هر کو بیزدان شود ناسپاس نباشد بهر کار نیکی شناس  
  که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به آب اندرون یا نهنگ  
  همه بچّه را پروراننده‌اند ستایش بیزدان رساننده‌اند  
  تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بیگنه بچّه را بیفگنی  
  ز موی سپیدش دل آری بتنگ تن روشن و پاک از این نیست ننگ  
  نگر تا نگوئی که او زنده نیست بیآرای بر جستنش بر با بایست  ۱۲۵
  که یزدان کسیرا که دارد نگاه ز گرما و سرما نگردد تباه  
  بیزدان کنون سوی پوزش گرای که اویست بر نیک و بد رهنمای  
  برآن بد که روز دگر پهلوان سوی کوه البرز پوید نوان  
  چو شب تیره شد رای خواب آمدش کز اندیشهٔ دل شتاب آمدش  
  دگر باره خواب دید کز کوه هند درفشی برافراختندی برند  ۱۳۰
  غلامی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی  
  بدست چیش بر یکی موبدی سوی راستش نامور بخردی  
  یکی پیش سام آمدی زآن دو مرد زبان برگشادی بگفتار سرد  
  که ای مرد بی باک ناپاک رای ز دیده بشستی تو شرم خدای  
  ترا دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی  ۱۳۵
  گر آهوست بر مرد موی سپید ترا ریش و سر گشت چون برگ بید  
  همان و همین ایزدت هدیه داد همی گم کنی تو به بیداد داد  
  پس از آفریننده بی رار شو که در تنت هر روز رنگست نو  
  پسر گر بنزدیک تو بود خوار کنون هست پروردهٔ کردگار  
  کزو مهربانتر بدو دایه نیست ترا خود بمهر اندن رو پایه نیست  ۱۴۰
  بخواب اندرون بر خروشید سام چو شیر ژیان کاندر آید بدام  
  بترسید از آن خواب کز روزگار نباید که بیند بد آموزگار  
  چو بیدار شد بخردانرا بخواند سران سپه را همه بر نشاند  
  بیآمد دمان سوی آن کوهسار که افگنده را خود کند خواستار  
  سر اندر ثریّا یکی کوه دید تو گفت ستاره بخواهد کشید  ۱۴۵
  نشیبی ازو برکشیده بلند که نآید ز گیوان برو بر کرند  
  فروبرده از شیز و صندل عمود یک اندر دگر بافته جوب عود  
  بدآن سنگ خارا نگه کرد سام بدآن هیبت مرغ و هول کنام  
  یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دست رنج و نه از سنگ و خاک  
  ستاده جوانی بکردار سام بدیدش که میگشت گرد کنام  ۱۵۰
  بدآن آفریننده کرد آفرین بمالید رخسارگان بر زمین  
  کزینسان برآن کوه مرغ آفرید زخارا سر اندر ثریّا کشید  
  بدانست کو دادگر داورست توانا و از برتران برترست  
  ره بر شدن جست و کی بود راه دد و دامرا بر چنان جایگاه  
  ستایش کنان گرد آن کوه بر برآمد ز جای ندید او گذر  ۱۵۵
  همی گفت که ای برتر از جایگاه ز روشن کمان و ز خورشید و ماه  
  بپوزش بر تو سر افگنده‌ام ز ترس تو جانرا برافگنده‌ام  
  گر این کودک از پاک پشت منست نه از تخم بد گوهر آهرمنست  
  برین بر شدن بنده را دست گیر مرین پر گنه را تو کن دلپذیر  
  چو با داور این رازها گفته شد نیایش همانگه پذیرفته شد  ۱۶۰
  نگه کرد سیمرغ از افراز کوه بدانست چون سام دید و گروه  
  که آن آمدنش از پی بچّه بود نه از مهر سیمرغ او رنجه بود  
  چنین گفت سیمرغ با پور سام که ای دیده رنج نشیم و کنام  
  ترا پرورنده یکی دایه ام همت مام و هم نیک سرمایه ام  
  نهادم ترا نام دستان زند که با تو پدر کرد دستان و بند  ۱۶۵
  بدین نام چون بازگردی بجای بگو تات خواند یل رهنمای  
  پدر سام یل پهلوان جهان سرافرازتر کس میان مهان  
  بدین کوه فرزند جوی آمدست ترا نزد او آبروی آمنست  
  روا باید اکنون که بردارمت بی آزار نزدیک او آرمت  
  جوان چون ز سیمرغ بشنید این پر از آب چشم و دل اندوهگین  ۱۷۰
  اگر چند مردم ندیده بد اوی ز سیمرغ آموخته بد گفت و گوی  
  بر آواز و سیمرغ گفتی سخن فراوان خرد بود و دانش کهن  
  زبان و خرد بود و رایش درست بتن نیز یاری ز یزدان بجست  
  بسیمرغ بنگر که دستان چه گفت مگر سیر گشتی همانا ز جفت  
  نشیم تو رخشنده گاه منست دو پرّ تو فرّ کلاه منست  ۱۷۵
  سپاس از تو دارم پس از کردگار که آسان شدم از تو دشوار کار  
  چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه به بینی و رسم کیانی کلاه  
  مگر کین نشیمت نیآید بکار یکی آزمایش کن از روزگار  
  نه از دشمنی دور دارم ترا سوی پادشاهی گذارم ترا  
  ترا بودن ایدر مرا در خورست ولیکن ترا آن ازین بهتر است  ۱۸۰
  ابا خویشتن بر یکی پرّ من ببینی هم اندر زمان فرّ من  
  گرت هیچ سختی بروی آورند ز نیک و ز بد گفت و گوی آورند  
  بر آتش بر افگن یکی پرّ من ببینی هم اندر زمان فرّ من  
  که در زیر پرّت برآورده ام ابا بچّگانت بپرورده ام  
  همانگه بیآیم چو ابر سیاه بی آزارت آرم برین جایگاه  ۱۸۵
  فرامش مکن مهر دایه ز دل که در دل مرا مهر تو دلگسل  
  دلش کرد پدرام و بر داشتش گرازان به ابر اندر افراشتش  
  ز پروازش آورد نزد پدر رسیده بزیر برش موی سر  
  تنش پیلوار و رخش چو نگار پدر چون بدیدش بنالید زار  
  فرو برد سر پیش سیمرغ زود نیایش همین بآفرین بر فزود  ۱۹۰
  که ای شاه مرغان ترا دادگر بدآن داد نیرو و زور و هنر  
  که بیچارگان را همی یاوری بد نیکی همه داوران داوری  
  ز تو بد سگالان همیشه نژند بمان همچنین جاودان زورمند  
  همانگاه سیمرغ بر شد بکوه بمانده برو چشم سام و گروه  
  پس آن که سراپای کودک بدید همان تاج و تخت کئی را سزید  ۱۹۵
  بر و بازوی شیر و خورشید روی دل پهلوان دست شمشیر جوی  
  سپه مژّه و دیدگان قیرگون چو بسّد لب و رخ بکردار خون  
  جز از موی بر وی نگوهش نبود بدی دیگریرا پژوهش نبود  
  دل سام چون بهشت برین بر آن پاک فرزند کرد آفرین  
  بمن ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن  ۲۰۰
  منم کمترین بنده یزدان پرست ازین پس که آوردمت باز دست  
  پذیرفتم اندر خدای بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ  
  بجویم هوای تو از نیک و بد ازین پس چه خواهی همان میسزد  
  تنشرا یکی پهلوانی قبای بپوشید و از کوه بگذارد پای  
  فرو آمد از کوه و بالای خواست یکی جامهٔ خسرو آرای خواست  ۲۰۵
  همی پور را زال زر خواند سام چو دستان ورا کرد سیمرغ نام  
  سپه یکسره پیش سام آمدند گشاده دل و شادکام آمدند  
  تبیره زنان پیش بردند پیل برآمد یکی گرد چون کوه نیل  
  خروشیدن کوس با کرّنای همان زنگ زرّین و هندی درای  
  سواران همه نعره برداشتند بدآن خرّمی راه بگذاشتند  ۲۱۰
  بشادی بشهر اندرون آمدند ابا پهلوانان فرود آمدند