شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پادشاهی منوچهر
ظاهر
منوچهر
پادشاهی او صد و بیست سال بود
پس آنگه یکی هفته بگذاشتند | همه ماتم و سوگ داشتند | |||||
بهشتم بیآمد منوچهر شاه | بسر بر نهاد آن کیانی کلاه | |||||
در جادویها به افسون ببست | برو سالیان انجمن شد دو شست | |||||
همه پهلونان روی زمین | برو یکسره خواندند آفرین | |||||
چو دیهم شاهی بسر بر نهاد | جهانرا سراسر همه مژده داد | ۵ | ||||
بداد و بدین و بمردانگی | بنیکی و پاکی و فرزانگی | |||||
منم گفت بر تخت گردان سپهر | همم خشم و جنگست و هم داد و مهر | |||||
زمین بنده و چرخ یار منست | سر تاجداران شکار منست | |||||
همم دین و فرّه ایزدیست | همم بخت نیکی و دست بدیست | |||||
شب تار جویندة کین منم | همان آتش تیز برزین منم | ۱۰ | ||||
خداوند شمشیر و زرّینه کفش | فرازندة کاویانی درفش | |||||
فروزنده میغ و برآرنده تیغ | بجنگ اندرون جان ندانم دریغ | |||||
گه بزم دریا دو دست منست | دم آتش از بر نشست منست | |||||
بدانرا زبد دست کوته کنم | زمینرا بکین رنگ دیبه کنم | |||||
گراینده گرز و نماینده تاج | فروزندة ملک بر تخت عاج | ۱۵ | ||||
ابا این هنرها یکی بنده ام | جهان آفرینرا پرستنده ام | |||||
همه دست بر روی گریان زنیم | همه داستانها زیزدان زنیم | |||||
کزو تاج و تختست ازویم سپاه | ازویم سپاس و بدویم پناه | |||||
براه فریدون فرّخ رویم | نیامان کهن بود اگر ما نویم | |||||
هر آنکس که در هفت کشور زمین | بگردد زراه و بتابد زدین | ۲۰ | ||||
نمایندهٔ رنج درویش را | زبون داشتن مردم خویشرا | |||||
برافراشتن سر به بیشی ز گنج | برنجور مردم نماینده رنج | |||||
همه سربسر نزد من کافرند | وز آهرمن بدکنش بدترند | |||||
هر آن دیفور کو نه بر دین بود | زیزدان و از منش نفرین بود | |||||
وز آئیس بشمشیر بازیم دست | کنم سربسر کشور از کینه پست | ۲۵ | ||||
همه نامداران روی زمین | منوچهر را خواندند آفرین | |||||
که فرّخ نیای تو ای نیکخواه | ترا داد آئین تخت و کلاه | |||||
ترا باد جاوید تخت ردان | همان تاج و هم فرّه موبدان | |||||
دل ما یکایک بفرمان تُست | همان جان ما زیر پیمان تُست | |||||
جهان پهلوان سام بر پای خاست | بدو گفت که ای داور داد راست | ۳۰ | ||||
زشاهان مرا دیده بر دیدنست | زتو داد و از ما پسندیدنست | |||||
پدر بر پدر شاه ایران توئی | گزین دلیران و شیران توئی | |||||
تن و جانت یزدان نگهدار باد | دلت شادمان بخت بیدار باد | |||||
تو از باستان یادگار منی | بتخت کئ بر نگار منی | |||||
برزم اندرون شیر مانندة | ببزم اندرون شید تابندة | ۳۵ | ||||
زمین و زمان خاکپای تو باد | همان تخت پیروزه جای تو باد | |||||
چو شستی بشمشیر هندی زمین | به آرام بنشین و رامش گزین | |||||
ازین پس همه نوبت ماست رزم | ترا جای تختست و شادی و بزم | |||||
نیاکان من پهلوانان بدند | پناه بزرگان و شاهان بدند | |||||
زگرشاسپ تا نیرم نامدرا | سپهدار بودند و خنجر گدار | ۴۰ | ||||
شوم گرد گیتی برآیم یکی | زدشمن ببند آورم اندکی | |||||
مرا پهلوانی نیای تو داد | دلم را خرد مهر و رای تو داد | |||||
برو نیز کرد آفرین شهریار | بسی دادش از هدیة شاهوار | |||||
پس از پیش تختش خواهید سام | پسش پهلوانان نهادند گام | |||||
خواهید و شد سوی آرامگاه | همی گشت گیتی به آئین و راه | ۴۵ |