شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گرفتن قارن دژ الانان را
ظاهر
گرفتن قارن دژ الانانرا
بسلم آگهی رفت ازین رزمگاه | وز آن تیرگی کاندر آمد بماه | |||||
پس پشتش اندر یکی حصن بود | برآورد سر تا بچرخ کبود | |||||
گنان خواست که آید بدین حصن باز | که دارد زمانه نشیب و فراز | |||||
پس آنگه منوچهر از آن یاد کرد | که گر سلم بپیچد روی از نبرد | |||||
الانان دژی باشد آرامگاه | سزد گر برو بر بگیریم راه | ۹۴۰ | ||||
که گر حصن دریا شود جای اوی | کسی نگسلاند زین پای اوی | |||||
یلی جای دارد سر اندر سحاب | بیچاره برآورده از قمر آب | |||||
نهاده زهر چیز گنجی بجای | فگنده برو سایه پر همای | |||||
مرا رفت باید بدین کار زود | رکاب و عنانرا بباید بسود | |||||
چو اندیشه کرد آن بقارن بگفت | کجا بود آن رازها در نهفت | ۹۴۵ | ||||
جو قارن شنید آن سخنها زشاه | چنین گفت کی ای مهتر نیکخواه | |||||
اگر شاه بیند زجنگ آوران | بکهتر سپارد سپاهی گران | |||||
دربارة او بگیرم بدست | کز آن راه جنگست وزآن راه جست | |||||
بباید درفش همایون شاه | هم انگشتر تور با من براه | |||||
بخواهم کنون چارهٔ ساختن | سپهرا بحصن اندر انداختن | ۹۵۰ | ||||
شوم من و گرشاسپ بدین تیره شب | برین راز بر هیچ مگشای لب | |||||
گزیده و نام آوران شش هزار | همه کار دیده گه کارزار | |||||
چو روی هوا گشت چو آبنوس | نهادند بر کوههٔ پیل کوس | |||||
همه نامداران پرخاش جوی | زخشکی و بدریا نهادند روی | |||||
سپهرا بشیروی بسپرد و گفت | که من خویشتنرا بخواهم نهفت | ۹۵۵ | ||||
شوم سوی دژبان به پیغمبری | نمایم بدو مهر انگشتری | |||||
چو در دژ شوم بر افرازم درفش | درفشان کنم تیغهی بنفش | |||||
شما روی یکسر سوی من نهید | چو من بر خروشم کشید و دمید | |||||
سپهرا بنزدیک دریا بماند | بشیروی شیر اوژن و خود براند | |||||
بیآمد چو نزدیکی دژ رسید | سخن گفت و دژدار مهرش بدید | ۹۶۰ | ||||
بدو گفت که از نزد تور آمدم | نفرمود تا یکزمان دم زدم | |||||
مرا گفت شو سوی دژبان بگوی | که روز و شب آرام و خوشی مجوی | |||||
تو با بنیک و ببد یار باش | نگهبان دژ باش و بیدار باش | |||||
گر آید درفش منوچهر شاه | سوی دژ فرستد همی با سپاه | |||||
شما باز دارید و نیرو کنید | مگر کآن سپاه ورا بشکنید | ۹۶۵ | ||||
چو دژبان چنین گفتها را شنید | همان مهر انگشتری را بدید | |||||
همانگه در دژ گشادند باز | بدید آشکارا ندانست راز | |||||
نگر تا سخن گوی دهقان چه گفت | که راز دل آن دید کو دل نهفت | |||||
مرا و ترا بندگی پیشه باد | ابا پیشه مان نیز اندیشه باد | |||||
به نیک و ببد هر چه شاید بدن | بباید همی داستانها زدن | ۹۷۰ | ||||
چو دژدار با قارن رزم جوی | یکایک بباره نهادند روی | |||||
یکی بدسگال و یکی ساده دل | سپهبد بهر چاره آماده دل | |||||
به بیگانه بر مهر خویش نهاد | بداد از گزافه سر و دژ بباد | |||||
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ | که ای پرهنر بچة تیز چنگ | |||||
ندانسته در کار تندی مکن | بیندیش و بنگر زسر تا ببن | ۹۷۵ | ||||
بگفتار شیرین بیگانه مرد | بویژه بهنگام ننگ و نبرد | |||||
پژوهش نمای و بترس از کمین | سخن هرچه باشد بژونی ببین | |||||
نگر تا یکی مهتر تیر مغز | پزوهش چو ننمود در کار نغز | |||||
زنیرنگ دشمن نکرد ایچ یاد | حصاری بدآن گونه بر باد داد | |||||
چو شب تیره شد قارن رزم خواه | درفشی برافراخت چون گرد ماه | ۹۸۰ | ||||
خروشید و بنمود یکیک نشان | بشیروی و گردان گردنکشان | |||||
چو شیروی دید آن درفشی کیان | همی روی بنهاد زی پهلوان | |||||
دو حصن بگرفت و اندر نهاد | سرانرا ز خون بر سر افسر نهاد | |||||
بیک دست قارن بیک دست شیر | بسر بر زتیغ آتش و آب زیر | |||||
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید | نه آئین دژ بد نه دژبان پدید | ۹۸۵ | ||||
یکی دود دیدی سر اندر سحاب | نه دژ بود پیدا نه کشتی بر آب | |||||
درخشیدن آتش و باد خاست | خروشی سواران و فریاد خاست | |||||
چو خورشید تابان ز بالا بگشت | همان دژ نمود و همان پهن دشت | |||||
بکشتند ازیشان ده و دو هزار | همی دود از آتش برآمد چو قار | |||||
همه رود دریا شده قیره گون | همه روی سحرا شده جوی خون | ۹۹۰ |