شاهنامه (تصحیح ژول مل)/تاخت کردن کاکوی نبیره ضحاک
ظاهر
تاخت کردن کاکوی نبیرهٔ ضحاک
| از آن جایگه قارن رزم خواه | بیآمد بنزد منوچهر شاه | |||||
| بشاه نو آئین بگفت آنچه کرد | وزآن گردش روزگار نبرد | |||||
| برو بر منوچهر کرد آفرین | که بی تو مباد اسپ و گوپال وزین | |||||
| تو زایدر برفتی بیآمد سپاه | نوآئین یکی نامور کینه خواه | |||||
| نبیره سپهدار ضحاک بود | شنیدم که کاکوی ناپاک بود | ۹۹۵ | ||||
| یکی تاختن کرد با صد هزار | سواران گردنکش و نامدار | |||||
| بکشت از دلیران ما چند مرد | که بودند شیران روز نبرد | |||||
| کنون سلم را رای جنگ آمدست | که بارش زد ژهوخت گنگ آمدست | |||||
| یکی دیو جنگیش گویند هست | گه رزم نا باک و با زور دست | |||||
| هنوز اندر آورد نیسودمش | بگرز دلیران نه پیمودش | ۱۰۰۰ | ||||
| چو این باره آید سوی ما بجنگ | ورا برگرایم ببینمش سنگ | |||||
| بدو گفت قارن ای شهریار | که آید به پیش تو در کارزار | |||||
| اگر همنبرد تو باشد نهنگ | بدرد برو پوست از یاد جنگ | |||||
| کدامست کاکوی کاکوی چیست | هم آورد تو در جهان مرد کیست | |||||
| من اکنون بهوش دل و پاک مغز | یکی چاره سازم برین کار نغز | ۱۰۰۵ | ||||
| کزین پس سوی ما ز دژهوخت گنگ | چو کاکوی بی مایه نآید بجنگ | |||||
| بدو گفت پس نامور شهریار | که دلرا بدین کار غمگین مدار | |||||
| تو خود رنجه گشتی بدین تاختن | سپه بردن و کینه را یاختن | |||||
| کنون گاه جنگ من آمد فراز | تو دم بر زن ای گرد گردنغراز | |||||
| بگفتند و آوای شیپور و نای | برآمد همیدون زپرده سرای | ۱۰۱۰ | ||||
| زگرد سواران و آوای کوس | زمین قیرگون شد هوا آبنوس | |||||
| تو گفتی که الماس جان داردی | همان گرز و نیزه زبان داردی | |||||
| دهاده خروش آمد و دار و گیر | هوا پر کرکس شد از پر تیر | |||||
| فسرده زخون پنجه بر دست تیغ | چکان قطرة خون زتاریک میغ | |||||
| تو گفتی زمین موج خواهد زدن | وز آن موج بر اوج خواهد شدن | ۱۰۱۵ | ||||
| سپهدار کاکوی بر زد غریو | بمیدان درآمد بکردار دیو | |||||
| منوچهر آمد زلشکر برون | یکی تیغ هندی بچنگ اندرون | |||||
| زهر دو غریوی برآمد که کوه | بدرّید و گشتند ترسان گروه | |||||
| تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان | گشادند بکین دست و بسته میان | |||||
| یکی نیزه زد بر کمربند شاه | بجنبید بر سرش رومی کلاه | ۱۰۲۰ | ||||
| زره بر کمربند او بردرید | از آهن کمرگاهش آمد پدید | |||||
| یکی تیغ زد شاه بر گردنش | همه چاک شد جوشن اندر تنش | |||||
| دو جنگی برین گونه تا نیمروز | که گشت از برش هور گیتی فروز | |||||
| همی چون پلنگان برآویختند | همه خاک با خون برآمیختند | |||||
| چو خورشید بر چرخ گردان بگشت | از اندازه آویزش اندر گذشت | ۱۰۲۵ | ||||
| دل شاه بر جنگ برگشت تنگ | بیفشرد ران و بیازید چنگ | |||||
| کمربند کاکوی بگرفت خوار | زرین برگرفت آن تن پیلوار | |||||
| بینداخت خسته بر آن گرم خاک | بشمشیر کردش بر و سینه چاک | |||||
| شد آن مرد تازی زتیری بباد | چنان روز بد را مادر بزاد | |||||