پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/گرفتن شاه هاماوران کاوس را

از ویکی‌نبشته

گرفتن شاه هاماوران کاؤس را

  غمی بد دل شاه هاماوران ز هر گونهٔ چاره جست اندر آن  
  چو یکهفته بگذشت هشتم پگاه فرستاده آمد بنزدیک شاه  ۱۳۵
  که گر شاه بیند بمهمان خویش که آید خرامان سوی خان خویش  
  شود شهر هاماوران ارجمند چو بینند رخسار شاه بلند  
  بر این گونه با او همی چاره جست نهانیش بد بود و دل نادرست  
  مگر شهر و دختر بماند بدوی نباشد دگر بر سرش باژ اوی  
  بدانست سودابه رای پدر که با سور پرخاش دارد بسر  ۱۴۰
  پس آنگه بشاه گفت کین رای نیست بمهمانیٔ او ترا جای نیست  
  نباید که با سور جنگ آورد ترا بی بهانه بچنگ آورد  
  ز بهر منست این همه گفت وگوی ترا زین سخن انده اید بروی  
  ز سودابه گفتار باور نکرد نمیداشت از ایشان کسیرا بمرد  
  بشد با دلیران و کنداوران بمهمانیٔ شاه هاماوران  ۱۴۵
  یکی شهر بد شاه را ساهه نام همان از در سور و جشن و خرام  
  بدآن شهر بودش سرای نشست همه شهر سر تا سر آذین ببست  
  چو در ساهه شد شاه گردن فراز همه شهر بردند پیشش نماز  
  همه گوهر و زعفران ریختند بمشک و بعنبر بر آمیختند  
  بشهر اندر آواز رود و سرود همه بر کشیدند چون تار و پود  ۱۵۰
  چو دیدش سپهدار هاماوران پیاده شدش پیش با مهتران  
  از ایوان سالار تا پیش در همه درّ و یاقوت بارند و زر  
  بزرّین طبقها فرو ریختند بسر مشک و عنبر همی ریختند  
  بکاج اندرون تخت زرّین نهاد نشست از بر تخت کاؤس شاد  
  همی بود یکهفته با می بدست خوش و خرّم آمدش جای نشست  ۱۵۵
  شب و روز در پیش چون کهتران میان بسته بد شاه هاماوران  
  ببسته همان لشکرش بر میان پرستنده در پیش ایرانیان  
  بدین گونه تا یکسر ایمن شدند ز چون و چرا و ز بیم و گزند  
  سر هفته بودند آراسته سگالیده وز جای بر خاسته  
  ز بربر همه لشکر آگه شدند سگالش همین بود و همره شدند  ۱۶۰
  ز بربرستان چون بیآمد سپاه بهاماوران شاد دل گشت شاه  
  شبی بانگ بوق آمد و تاختن کسیرا نبد آرزو ساختن  
  گرفتند ناگاه کاؤس را همان گیو و گورز و هم طوس را  
  چو گرگین و چون زنگهٔ شاوران همه نامداران کنداوران  
  گرفتند و بستند در بند سخت نگونسار گشته همه فرّ و بخت  ۱۶۵
  چو گوید درین مردم ژرف بین چه دانی تو ای کار دان اندرین  
  چو پیوستهٔ خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی  
  بود نیز پیوستهٔ خون که مهر ببرّد ز تو تا بگرددش چهر  
  چو مهر کسیرا بخواهی بسود بباید بسود و زیان آزمود  
  بود گر بجاه از تو کمتر بود هم از رشک مهر تو لاغر بود  ۱۷۰
  چنین است گیهان ناپاک رای بهر باد خیره بجنبد ز جای  
  چو کاؤس بر خیرگی بسته شد بهاماوران رای پیوسته شد  
  یکی کوه بودش سر اندر سحاب بر آورده بر چرخ از قعر آب  
  یکی دژ بر آورده از کوهسار تو گفتی سپهرستش اندر کنار  
  بدآن دژ فرستاد کاؤس را همان گیو و گودرز و هم طوسرا  ۱۷۵
  همه مهتران دگر را به بند ابا شاه کاؤس در دژ فگند  
  ز گردان نگهبان دژ شد هزار همان نامداران خنجر گذار  
  سراپردهٔ او بتاراج داد بپرمایگان بدره و تاج داد  
  برفتند پوشیده رویان دو خیل عماری یکی در میان جلیل  
  که سودابه را باز جای آورند سراپرده را زیر پای آورند  ۱۸۰
  چو سودابه پوشیدگانرا بدید بتن جامهٔ خسروی بر درید  
  بمشکین کمند اندر افگند چنگ بفندق گلانرا ز خون داد رنگ  
  بدیشان چنین گفت کین بند و درد ستوده ندارند مردان مرد  
  چرا روز جنگش نکردند بند که جامه زره بود و تختش سمند  
  سپهدار چون گیو و گودرز و طوس بدرّید دلتان از آواز کوس  ۱۸۵
  همین تخت زرّین کمینگه کنید ز پیوستگی دست کوته کنید  
  پرستندگانرا سگان کرد نام سمن پر ز خون و پر آواز گام  
  جدائی نخواهم ز کاؤس گفت اگر چه ورا کور باشد نهفت  
  چو کاؤسرا بند باید کشید مرا بی گنه سر بباید برید  
  بگفتند گفتار او با پدر پر از کین شدش سر پر از خون جگر  ۱۹۰
  بحصنش فرستاد نزدیک شوی جگر خسته از غم ز خون شسته روی  
  نشست آن ستمدیده با شهریار پرستنده بودش و هم غمگسار