شاهنامه (تصحیح ژول مل)/تاخته کردن افراسیاب بر ایران زمین

از ویکی‌نبشته

تاخته کردن افراسیاب بر ایران زمین

  چو بسته شد آن شاه دیهیم جوی سپاهش بایران نهادند روی  
  ز دریا بکشتی و زورق شدند وزین رو به صحرا و هامون زدند  
  چو آمد به ایران زمین لشکرش پراگنده شد در جهان آگهش  ۱۹۵
  که گم شد از البرز سرو سهی پراگنده شد تخت شاهنشهی  
  چو بر تخت زرّین ندیدند شاه بجستن گرفتند هر کس کلاه  
  ز ترکان و از دشت نیزه وران ز هر سو بیآمد سپاهی گران  
  کشن لشکری ساخت افراسیاب بر آمد سر از خور و آرام و خواب  
  از ایران برآمد ز هر سو خروش شده رام گیتی پر از جنگ و جوش  ۲۰۰
  بر آشفت افراسیاب آن زمان بر آویخت با لشکر تازیان  
  بجنگ اندرون بود لشکر سه ماه بدادند سرها ز بهر کلاه  
  شکست آمد از ترک بر تازیان ز جستن فزونی سر آمد زیان  
  سپاه اندر ایران پراگنده شد زن و مرد و کودک همه بنده شد  
  چنین است رسم سرای سپنج همه از پی آز با درد و رنج  ۲۰۵
  سرنجام نیک و بدش بگذرد شکارست و مرگش همی بشکرد  
  همه در گرفتند ایران سپاه بر ایرانیان گشت گیتی سیاه  
  دو بهره سوی زابلستان شدند بخواهش بنزدیک دستان شدند  
  که ما را ز بدها تو باشی پناه چو گم شد کنون فرّ کاؤس شاه  
  بگفتند هر کس که شوریده بخت به پیش اندر آمد و گشت کار سخت  ۲۱۰
  دریغست ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود  
  همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی  
  کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه تیز چنگ اژدهاست  
  کنون چارهٔ باید انداختن دل خویش از رنج پرداختن  
  کسی کز پلنگان نخوردست شیر ازین رنج ما را بود دستگیر  ۲۱۵
  فرستاد باید یکی پر خرد بنزدیک رستم چو اندر خورد  
  یکی موبدی رفت و پیموده راه بر پور دستان یل کینه خواه  
  بگفت آن کجا دیده بود و شنید از آن رستم شیر دل بر دمید  
  ببارید از دیدگان آب زرد دلش گشت پر تاب و جان پر ز درد  
  چنین داد پاسخ که من با سپاه میان بسته‌ام جنگرا کینه خواه  ۲۲۰
  چو یابم ز کاؤس کی آگهی کنم شهر ایران ز ترکان تهی  
  فرستاد هر سو بهر کشوری بیآمد بهر جایگاه لشکری  
  ز زابل هم از کابل و هندوان سپه جمله آمد بر پهلوان  
  برآمد غو بوق و هندی درای بجوشید لشکر بدآن پهن جای  
  بکردار آتش دلش بر دمید چو باد دمان لشکر اندر کشید  ۲۲۵

پیغام فرستادن رستم بنزد شاه هاماوران

  یکی مرد بیدار جوینده راه فرستاد نزدیک کاؤس شاه  
  که من آمدم با سپاه گران سوی رزم سالار هاماوران  
  تو دل شادمان دار و انده مخور که اینک رسیدم بدآن بوم و بر  
  همان نزد سالار هاماوران بشد نامداری ز کنداوران  
  یکی نامه بنوشت با گیر و دار پر از گرز و شمشیر و پر کارزار  ۲۳۰
  که بر شاه ایران کمین ساختی بپیوستن اندر بد انداختی  
  نه مردی بود چاره جستن بجنگ نه رفتی بسان دلاور نهنگ  
  که در جنگ هرگز نسازد کمین اگر چند باشد دلش پر ز کین  
  اگر شاه کاؤس یاید رها تو رستی ز چنگ و دم اژدها  
  وگر نه بیآرای جنگ مرا بگردن بپیمای هنگ مرا  ۲۳۵
  همانا شنیدستی از مهتران که چون کرده‌ام جنگ مازندران  
  همان رزم پولاد غندی و بید شنیدی چه کردم بدیو سپید  
  چو نامه بمهر اندر آمد درست فرسته شد و زود ره را بجست  
  فرستاده شد نزد هاماوران بدادش پیام جهان پهلوان  
  چو پیغام بشنید و نامه بخواند ز کردار خود در شکفتی بماند  ۲۴۰
  چو بر خواند نامه سرش خیره شد جهان پیش چشمش همه تیره شد  
  چنین داد پاسخ که کاؤس کی بهامون مگرد نسپرد نیز پی  
  تو هرگه که آئی به بربرستان سواران همه گرد کرده عنان  
  همین بند و زندانت آراستست اگر رایت این آرزو خواستست  
  بیآمم بجنگ تو من با سپاه برین گونه سازیم آئین و راه  ۲۴۵
  چو پوینده بشنید گفتار اوی بگردید و آمد سوی نامجوی  
  یکایک سخن نزد رستم بگفت که بیهش ورا دیدم و دیو جفت  
  همان پاسخش نیز در خور نبود که آهرمنش کرد دل پر ز دود