شاهنامه (تصحیح ژول مل)/به زن خواستن کاوس سودابه دختر شاه هاماوران را

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ژول مل

به زن خواستن کاؤس سودابه دختر شاه هاماوران را

بزن خواستن کاؤس سودابه دختر شاه هاماوران را

  وز آنپس بکاؤس گوینده گفت که شاه دختری دارد اندر نهفت  
  که از سرو بالاش زیباتر است ز مشک سیه بر سرش افسر است  ۸۰
  ببالا بلند و بگیسو کمند زبانش چو خنجر لبانش چو قند  
  بهشتیست آراسته پر نگار چو خورشید تابان بخرّم بهار  
  نشاید که باشد جزو جفت شاه چه نیکو بود شاهرا جفت ماه  
  بجنبید کاؤس را دل ز جای چنین داد پاسخ که نیکست رای  
  من او را کنم از پدر خواستار که زیبد بمشکوی ما آن نگار  ۸۵
  گزین کرد شاه از میان گروه یکی مرد بیدار دانش پژوه  
  گرانمایه اش نسل و مغزش گران بفرمود تا شد بهاماوران  
  چنین گفت کو را بمن تازه کن بیآرای مغزش بشیرین سخن  
  بگویش که پیوند من در جهان بجویند کار آزموده مهان  
  چو خورشید روشن ز تاج منست زمین پایهٔ تخت عاج منست  ۹۰
  هر آنکس که در سایهٔ من پناه نیابد ورا کم شود پایه گاه  
  کنون با تو پیوند جوید همی رخ آشتی را بشویم همی  
  پس پردهٔ تو یکی دخترست شنیدم که تخت مرا در خورست  
  که پاکیزه چهرست و پاکیزه تن ستوده بهر شهر و هر انجمن  
  تو دامان یابی چو پور قباد چنان دان که خورشید داد تو داد  ۹۵
  بشد مرد بیدار چیره زبان بنزدیک سالار هاماوران  
  زبان کرد گویا و دل کرد گرم بیآراست لبرا بگفتار نرم  
  ز کاؤس دادش درود و سلام وز آنپس بگفت آنچه بود از پیام  
  چو بشنید سالار هاماوران دلش گشت پر درد و سر شد گران  
  همی گفت هر چند کو پادشاست جهاندار و پیروز و فرمان رواست  ۱۰۰
  مرا در جهان این یکی دخترست که از جان شیرین گرامیترست  
  فرستاده را گر کنم سرد و خوار ندارم پی و مایهٔ کارزار  
  همان به که این درد را نیز چشم بخوابیم و در دل بپوشیم خشم  
  چنین گفت با مرد شیرین سخن که سر نیست این آرزو را نه بن  
  همی خواهد از من گرامی دو چیز که آنرا سدیگر ندانیم نیز  ۱۰۵
  مرا پشت گرمی بد از خواسته بفرزند بودم دل آراسته  
  بمن زین سپس دل نماند همی و گر شاه ایران ستاند همی  
  سپارم همی هر چه باید بدوی نتابم سر از رای و فرمان اوی  
  غمی گشت و سودابه را پیش خواند ز کاؤس چندی سخنها براند  
  بدو گفت کز مهتر سرفراز که هشت از مهی و بهی بی نیاز  ۱۱۰
  فرستادهٔ چرب گوی آمدست یکی نامه با داستانها بدست  
  همی خواهد از من که بی کام من ببرّد دل و خواب و آرام من  
  چه گوئی تو اکنون هوای تو چیست بدین کار بیدار رای تو چیست  
  بدو گفت سودابه گر چاره نیست ازو بهتر امروز غم خواره نیست  
  کسی کو بود شهریار جهان بر و بوم خواهد همی از مهان  ۱۱۵
  به پیوند با او چرای دژم کسی نشمرد شادمانی بغم  
  بدانست سالار هاماوران که سودابه را این نیآمد گران  
  فرستادهٔ شاهرا پیش خواند وز آن نامدارانش برتر نشاند  
  ببستند عهدی بآئین خویش بدآنسان که بد آن زمان دین و کیش  
  بیک هفته سالار هاماوران همی ساخت آن کار با مهتران  ۱۲۰
  بیآورد پس خسرو خسته دل پرستنده سیصد عماری چهل  
  هزار اشتر واسپ و استر هزار ز دیبا و دینار کردند بار  
  ز هودج فروهشته دیبا جلیل سپاه ایستاده رده خیل خیل  
  عماری بماه نو آراسته پس پشت او اندرون خواسته  
  یکی لشکر آراسته چون بهشت تو گفتی که روی هوا لاله گشت  ۱۲۵
  چو آمد بنزدیک کاؤس شاه دل آرای وآن خوب چهره سپاه  
  ز هودج برآمد یکی ماه نو چو آراسته شاه بر گاه نو  
  ز مشک سیه کرده بر گل نثار فروهشته از غالیه گوشوار  
  دو یاقوت رخشان دو نرگس دژم ستون دو ابرو چو سیمین قلم  
  نگه کرد کاؤس و خیره بماند بسودابه بر نام یزدان بخواند  ۱۳۰
  یکی انجمن ساخت با بخردان ز بیدار دل پیر سر موبدان  
  سزا دید سودابه را جفت خویش ازو کام بستد بآئین و کیش  
  وز آنپس بدو گفت چون دیدمت بمشکوی زرّین پسندیدمت