شاهنامه (تصحیح ژول مل)/کشته شدن سهراب از رستم

از ویکی‌نبشته

کشته شدن سهراب از رستم

  دگر باره اسپان ببستند سخت بسر بر همی گشت بدخواه بخت  ۱۱۴۵
  هرآنگه که خشم آورد بخت شوم شود سنگ خارا بکردار موم  
  بکشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر  
  سرافراز سهرابرا زور دست تو گفتی که چرخ بلندش ببست  
  غمی گشت رستم بیازید چنگ گرفت آن سر ویال جنگی نهنگ  
  خم آورد پشت دلیر جوان زمانه بیآمد نبودش توان  ۱۱۵۰
  زدش بر زمین بر بکردار شیر بدانست که آن هم نماند بزیر  
  سبک تیغ تیز از نیام برکشید بر شیر بیدار دل بر درید  
  هرآنگه که تو تشنه گشتی بخون بیآلودی این خنجر آبگون  
  زمانه بخون تو تشنه شد بر اندام تو موی دشنه شود  
  بپیچید از آنپس یکی آه کرد زنیک وبد اندیشه کوتاه کرد  ۱۱۵۵
  بدو گفت کین بر من از من رسید زمانه بدست تو دادم کلید  
  تو زین بیگناهی که این کوزپشت مرا بر کشید وبزودی بکشت  
  ببازی بگویند همه سال من بخاک اندر آمد چنین یال من  
  نشان داد مادر مرا از پدر زمهر اندر آمد روانم بسر  
  همی جستمش تا ببینمش روی چنین جان بدادم بدین آرزوی  ۱۱۶۰
  دریغا که رنجم نیآمد ببر ندیدم درین هیچ روی پدر  
  کنون گر تو در آب ماهی شوی ئبا چون شب اندر سیاهی شوی  
  وگر چون ستره شوی بر سپهر ببرّی زروی زمین پاک مهر  
  بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خشتست بالین من  
  ازین نامداران وگردنکشان کسی هم برد نزد رستم نشان  ۱۱۶۵
  که سهراب کشتست وافگنده خوار همی خواست کردن ترا خواستار  
  چو بشنید رستم سرش خیره گشت چهان پیش چشمش همه خیره گشت  
  همی بی تن وتاب وبی توش گشت بیفتاد از پای وبیهوش گشت  
  بپرسید از آنپس که آمد بهوش بدو گفت با ناله وبا خروش  
  بگو تا چه داری زرستم نشان که گم باد نامش زگردنکشان  ۱۱۷۰
  که رستم منم کم مماناد نام نشیناد بر ماتمم زال سام  
  بزد نعره وخونش آمد بجوش همی کند موی وهمی زد خروش  
  چو سهراب رستم بدینسان بدید بیفتاد وهوش از سرش بر دمید  
  بدو گفت گر زآن که رستم توئی بکشتی مرا خیره بر بد خوئی  
  زهرگونه بودم ترا رهنمای نجنبید یکباره مهرت زجای  ۱۱۷۵
  کنون بند بکشای از جوشنم برهنه ببین این تن روشنم  
  چو برخاست آواز کوس از درم بیآمد پر از خون دو رخ مادرم  
  همی جانش از رفتن من بخست یکی مهره بر بازوی من ببست  
  مرا گفت که این از پدر یادگار بدار وببین تا که آید بکار  
  کنون کارگر شد که پیکار گشت پسر پیش چشم پدر خوار گشت  ۱۱۸۰
  چو بکشاد خفتان وآن مهره دید همه جامه بر خویشتن بر درید  
  همی گفت کای کشته بر دست من ستوده بهر جای وهر انجمن  
  همی ناله کرد وهمی کند موی سرش پر زخاک وپر از آب روی  
  همی گفت سهراب کین چاره نیست بآب دو دیده نباید گریست  
  ازین خویشتن کشتن اکنون چسود چنین رفت واین بودنی کار بود  ۱۱۸۵
  چو خورشید تابان زگنبد بگشت نیآمد تهمتن بلشکر زدشت  
  زلشکر بیآمد هشیوار بیست که تا اندر آوردگاه کار چیست  
  دو اسپ اندر آن دشت بر پای بود پر از گرد ورستم دگر جای بود  
  گو پیلتنرا چو بر پشت زین ندیدند گردان در آن دشت کین  
  چنان بدگمان شان کو کشته شد سر نامداران همه گشته شد  ۱۱۹۰
  بکاؤس کی تاختند آگهی که تخت مهی زرستم تهی  
  زلشکر برآمد سراسر خروش برآمد زمانه یکایک بجوش  
  بفرمود کاؤس تا بوق وکوس دمیدند وآمد سپهدار طوس  
  وزآنپس بلشکر چنین گفت شاه که ایدر هیونی سوی رزمگاه  
  بتازید تا کار سهراب چیست که بر شهر ایران بباید گریست  ۱۱۹۵
  اگر کشته شد رستم جنگجوی از ایران یارد شدن پیش اوی  
  بانبوه زخمی بباید زدن بدین رزمگاه هم نباید بدن  
  چو آشوب برخاست از انجمن چنین گفت سهراب با پیلتن  
  که اکنون چو روز من اندر گذشت همان کار ترکان دگرگونه گشت  
  همه مهربانی بر آن کن که شاه سوی جنگ ترکان نراند سپاه  ۱۲۰۰
  که ایشان بپشتی من جنگجوی سوی مرز ایران نهادند روی  
  بسی روزرا داده بودم نوید بسی داده بودم زهر در امید  
  چه دانستم ای پهلو نامور که باشد روانم بدست پدر  
  نباید که بینند رنجی براه مکن جز بنیکی بریشان نگاه  
  ازین دژ دلیری ببند منست گرفتار خمّ کمند منست  ۱۲۰۵
  بسی زو نشان تو پرسیده ام همی بد خیال تو در دیده ام  
  جز آن بود یکسر سخنهای اوی ازو باز ماند تهی جای اوی  
  که گشتم زگفتار او ناامید شده لاجرم تیره روز سفید  
  ببین تا کدامست از ایرانیان نباید که آید بجانش زیان  
  نشانی که بد داده مادر مرا بدیدم نبد دیده باور مرا  ۱۲۱۰
  چنینیم نوشته بد اختر بسر که من کشته گردم بدست پدر  
  چو برق آمدم رفتم اکنون چو باد بمینو مگر بینمت نیز شاد  
  زسختی برستم فروبسته دم پر آتش دل ودیدگان پر زنم  
  نشست از بر رخش رستم چو گرد پر از خون دل ولب پر از باد سر  
  بیآمد به پیش سپه با خروش دل از کردهٔ خویش پر از درد وجوش  ۱۲۱۵
  چو دیدند ایرانیان روی اوی همه بر نهادند بر خاک روی  
  ستایش گرفتند بر کردگار که او زنده باز آمد از کارزار  
  چو زآن گونه دیدند پر خاک سر دریده همه جامه وخسته بر  
  بپرسش بگفتند کین کار چیست ترا دل برین گونه بهر کیست  
  بگفت آن شکفتی که خود کرده بود گرامی پسررا که آزرده بود  ۱۲۲۰
  همه برگرفتند با او خروش نماند آن زمان با سپهدار هوش  
  چنین گفت با سرفرازان که من نه دل دارم امروز گوئی نه تن  
  شما جنگ توران مجوئید کس که این بد که من کردم امروز بس  
  زواره بیآمد بر پیلتن دریده بتن جامه وخسته تن  
  چو رستم برادر بر آن گونه دید بگفت آنچه از پور کشنه شنید  ۱۲۲۵
  پشیمان شدم گفت از کار خویش بیایم مکافات از اندازه بیش  
  پسررا بکشتم بپیرانه سر بریدم پی وبیخ آن نامور  
  دریدم جگرگاه پور جوان بگرید بدو چرخ تا جاودان  
  فرستاد نزدیک هومان پیام که شمشیر کین ماند اندر نیام  
  نگهدار آن لشکر اکنون توئی نگه کن بریشان مگر نغنوی  ۱۲۳۰
  که با تو مرا روز پیکار نیست همان بیش ازین جای گفتار نیست  
  تو از زشت خوئی نگفتی ورا بر آتش زدی جان ودیده مرا  
  برادرشرا گفت پهلوان که ای نامور گرد روشن روان  
  تو با او برو تا لب رود آب مکن بر کسی هیچ گونه شتاب  
  زواره بیآمد هم اندر زمان بهومان سخن گفت از پهلوان  ۱۲۳۵
  بپاسخ چنین گفت هومان گرد که بنمود سهرابرا دستبرد  
  هجیر ستیزندهٔ بدگمان که میداشت راز سپهبد نهان  
  نشان پدر جست با او نگفت روانش بی دانشی کرد جفت  
  بما این بد از شومئ او رسید بباید مرورا سر از تن برید  
  زواره برآمد بر پیلتن زهومان سخن گفت واز انجمن  ۱۲۴۰
  زکار هجیر بد بدگمان که سهرابرا زو سرآمد زمان  
  تهمتن زگفتار او خیره گشت جهان پیش چشمش همه تیره گشت  
  بنزد هجیر آمد از دشت کین گریبانش بگرفت وزد بر زمین  
  یکی خنجر آبگون برکشید سرشرا همی خواست از تن برید  
  بزرگان بپوزش فراز آمدند هجیر از در مرگ باز استدند  ۱۲۴۵
  چو برگشت از آن جایگه پهلوان بیآمد بر پور خسته روان  
  بزرگان برفتند با او بهم چو طوس وچو گودرز وچون کستهم  
  همه لشکر از بهر آن ارجمند زبان برکشادند زبند  
  که درمان این کار یزدان کند مگر کین غمان بر تو آسان کند  
  یکی دشنه بگرفت رستم بدست که از تن ببرّد سر خویش پست  ۱۲۵۰
  بزرگان بدو اندر آویختند زمژگان همی خون فرو ریختند  
  بدو گفت گودرز کاکنون چه سود گر از روی گیتی بر آری تو دود  
  تو بر خویشتن گر کنی صد گرند چه آسانی آید بدآن ارجمند  
  اگر هیچ ماندش بگیتی زمان بماند بگیتی تو با او بمان  
  وگر زین جهان آن جوان رفتنیست بگیتی نگه کن که جاوید کیست  ۱۲۵۵
  شکاریم یکسر همه پیش مرگ سر زیر تاج وسر زیر ترگ  
  چو آیدش هنگام بیرون کند وز آن پس ندانیم تا چون کند  
  زمرگ ای سپهبد بی اندوه کیست همی خویشتنرا نباید گریست  
  درازست راه وگر کوته است پراگنده باشیم جون همرهست