شاهنامه (تصحیح ژول مل)/کشته شدن ایرج بر دست برادران
ظاهر
کشته شدن ایرج بر دست برادران
چو برداشت پرده زیمش آفتاب | سپیده برآمد بپالود خواب | |||||
دو بیهوده را دل برین کار گرم | که دیده بشویند هر دو شرم | |||||
برفتند هر دو گرازان ز جای | نهادند سر سوی پرده سرای | |||||
چو از خیمه ایرج بره بنگرید | پر از مهر دل پیش ایشان دوید | |||||
برفتند با او خیمه درون | سخن بیشتر بر چرا رفت و چون | ۵۰۰ | ||||
بدو گفت تور از تواز ما کهی | چرا بر نهادی کلاه مهی | |||||
ترا باید ایران و تخت مهان | مرا بر در ترک بسته میان | |||||
برادر که مهتر بخاور برنج | بسر بر ترا افسر و وزیر گنج | |||||
چنان بخشش کان جهانجوی کرد | همه سوی کهتر بسر روی کرد | |||||
چو از تور بشنید ایرج سخن | یکی پاکتر پاسخ افگند بن | ۵۰۵ | ||||
بدو گفت که ای مهتری نام جوی | اگر کام دل خواهی آرام جوی | |||||
نه تاج کیان خواهم اکنون نه گاه | نه نام بزرگی و ایران سپاه | |||||
من ایران نخواهم نه خاور نه چین | نه شاهی نه گسترده روی زمین | |||||
بزرگی که فرجام او تیرگیست | بدآن برتری بر بباید گریست | |||||
سپهر بلند ارکشد زین تو | سرنجام خشتست بالین تو | ۵۱۰ | ||||
مرا تخت ایران اگر بود زیر | کنون گشتم از تاج و از تخت سیر | |||||
سپردم شما را کلاه و نگین | مدارید با من شما هیچ کین | |||||
مرا با شما نیست جنگ و نبرد | نیاید بمن هیچ دل رنجه کرد | |||||
زمانه نه خواهم به آزارتان | وگر دور مانم ز دیدارتان | |||||
جز ار کهتری نیست آئین من | نباشد بجز مردی دین من | ۵۱۵ | ||||
چو بشنید تور این همه سر بسر | بگفتارش اندر نیآورد سر | |||||
نیآمدش گفتار ایرج پسند | نه آن آشتی نزد او ارجمند | |||||
زکرسی بخشم اندر آورد پای | همی گفت و بر جست هزمان زجای | |||||
یکایک برآمد زجای نشست | گرفت آن گران کرسی زر بدست | |||||
بزد بر سر خسرو تاج دار | ازو خواست خسرو بجان زینهار | ۵۲۰ | ||||
نیآمدت گفت ایچ ترس از خدای | نه شرم از پدر خود همین است رای | |||||
مکش مر مراکت سرنجام کار | بپیچاند از خون من کردگار | |||||
مکن خویشتنرا ز مردم کشان | کزین پس نمایی تو از من نشان | |||||
پسندی و همداستانی کنی | که جان داری و جان ستانی کنی | |||||
میآزار موری که دانه کش است | که جان دارد و جان شیرین خوش است | ۵۲۵ | ||||
پسنده کنم زین جهان گوشهٔ | بکوشش فراز آورم توشة | |||||
بخون برادر چه بندی کمر | چه سوزی دل پمر گشته پدر | |||||
جهان خواستی یافتی خون سریز | مکن با جهاندار یزدان ستیز | |||||
سخن چند بشنید پاسخ نداد | دلش بود پر از خشم و سر پر زیاد | |||||
یکی خنجر از موزه بیرون کشید | سراپای او چادر خون کشید | ۵۳۰ | ||||
بدآن تیز زهر آبگون خنجرش | همی کرد چاک آن کیانی برش | |||||
فرود آمد از پای سرو سهی | گشست آن کمرگاه شاهنشهی | |||||
دوان خون از آن چهرهٔ ارغوان | شد آن نامور شهریار جوان | |||||
سر تاجور از تن پیلوار | بخنجر جدا کرد و برگشت کار | |||||
جهانا بپروردیش برکنار | وز آنپس ندادی بجان زینهار | ۵۳۵ | ||||
نهانی ندانم ترا دوست کیست | بدین آشکارت بباید گریست | |||||
تو نیز ای بحیره خرف گشته مرد | زبهر جهان دل پر از داغ و درد | |||||
چو شاهان بکینه کشی خیره خیر | ازین دو ستمگاره اندازه گیر | |||||
بیآگند مغزش بمشک و عنبر | فرستاد نزد جهانبخش پیر | |||||
چنین گفت که اینک سر آن بتاز | که تاج نیاگان بدو گشت باز | ۵۴۰ | ||||
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت | شد آن سایه گستر کیانی درخت | |||||
برفتند تازآن در بیداد شوم | یکی سوی چین شد یکی سوی روم |