پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/کشته شدن ایرج بر دست برادران

از ویکی‌نبشته

کشته شدن ایرج بر دست برادران

  چو برداشت پرده زیمش آفتاب سپیده برآمد بپالود خواب  
  دو بیهوده را دل برین کار گرم که دیده بشویند هر دو شرم  
  برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پرده سرای  
  چو از خیمه ایرج بره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید  
  برفتند با او خیمه درون سخن بیشتر بر چرا رفت و چون  ۵۰۰
  بدو گفت تور از تواز ما کهی چرا بر نهادی کلاه مهی  
  ترا باید ایران و تخت مهان مرا بر در ترک بسته میان  
  برادر که مهتر بخاور برنج بسر بر ترا افسر و وزیر گنج  
  چنان بخشش کان جهانجوی کرد همه سوی کهتر بسر روی کرد  
  چو از تور بشنید ایرج سخن یکی پاکتر پاسخ افگند بن  ۵۰۵
  بدو گفت که ای مهتری نام جوی اگر کام دل خواهی آرام جوی  
  نه تاج کیان خواهم اکنون نه گاه نه نام بزرگی و ایران سپاه  
  من ایران نخواهم نه خاور نه چین نه شاهی نه گسترده روی زمین  
  بزرگی که فرجام او تیرگیست بدآن برتری بر بباید گریست  
  سپهر بلند ارکشد زین تو سرنجام خشتست بالین تو  ۵۱۰
  مرا تخت ایران اگر بود زیر کنون گشتم از تاج و از تخت سیر  
  سپردم شما را کلاه و نگین مدارید با من شما هیچ کین  
  مرا با شما نیست جنگ و نبرد نیاید بمن هیچ دل رنجه کرد  
  زمانه نه خواهم به آزارتان وگر دور مانم ز دیدارتان  
  جز ار کهتری نیست آئین من نباشد بجز مردی دین من  ۵۱۵
  چو بشنید تور این همه سر بسر بگفتارش اندر نیآورد سر  
  نیآمدش گفتار ایرج پسند نه آن آشتی نزد او ارجمند  
  زکرسی بخشم اندر آورد پای همی گفت و بر جست هزمان زجای  
  یکایک برآمد زجای نشست گرفت آن گران کرسی زر بدست  
  بزد بر سر خسرو تاج دار ازو خواست خسرو بجان زینهار  ۵۲۰
  نیآمدت گفت ایچ ترس از خدای نه شرم از پدر خود همین است رای  
  مکش مر مراکت سرنجام کار بپیچاند از خون من کردگار  
  مکن خویشتنرا ز مردم کشان کزین پس نمایی تو از من نشان  
  پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی  
  میآزار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است  ۵۲۵
  پسنده کنم زین جهان گوشهٔ بکوشش فراز آورم توشة  
  بخون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پمر گشته پدر  
  جهان خواستی یافتی خون سریز مکن با جهاندار یزدان ستیز  
  سخن چند بشنید پاسخ نداد دلش بود پر از خشم و سر پر زیاد  
  یکی خنجر از موزه بیرون کشید سراپای او چادر خون کشید  ۵۳۰
  بدآن تیز زهر آبگون خنجرش همی کرد چاک آن کیانی برش  
  فرود آمد از پای سرو سهی گشست آن کمرگاه شاهنشهی  
  دوان خون از آن چهرهٔ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان  
  سر تاجور از تن پیلوار بخنجر جدا کرد و برگشت کار  
  جهانا بپروردیش برکنار وز آنپس ندادی بجان زینهار  ۵۳۵
  نهانی ندانم ترا دوست کیست بدین آشکارت بباید گریست  
  تو نیز ای بحیره خرف گشته مرد زبهر جهان دل پر از داغ و درد  
  چو شاهان بکینه کشی خیره خیر ازین دو ستمگاره اندازه گیر  
  بیآگند مغزش بمشک و عنبر فرستاد نزد جهانبخش پیر  
  چنین گفت که اینک سر آن بتاز که تاج نیاگان بدو گشت باز  ۵۴۰
  کنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن سایه گستر کیانی درخت  
  برفتند تازآن در بیداد شوم یکی سوی چین شد یکی سوی روم