شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آگاهی یافتن فریدون از کشته شدن ایرج

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ژول مل

آگاهی یافتن فریدون از کشته شدن ایرج

آگاهی یافتن فریدون از کشته شدن ایرج

  فریدون نهاده دو دیده براه سپاه و کلاه آرزومند شاه  
  چو هنگام برگشتن شاه بود پدر زآن سخن خود کی آگاه بود  
  همی شاهرا تخت پیروزه ساخت همان تاجرا گوهر اندر نشاخت  ۵۴۵
  پذیره شدنرا بیآراستند همی ورود ورامشگران خواستند  
  تبیره ببردند و پیل از درش به بستند آذین همه کشورش  
  بدین اندرون بود شاه و سپاه یکی گرد تیره برآمد زراه  
  هیونی برون آمد از تیره گرد نشستی برو بر سواری بدرد  
  خروشی برآمد از آن سوگوار یکی زرّ تابوتش اندر کنار  ۵۵۰
  بتابوت زرّ اندرون پرنیان نهاده سر ایرج اندر میان  
  ابا ناله و آه و با روی زرد به پیش فریدون شد آن نیکبرد  
  زتابوت زر تخته برداشتند که گفتار او خیره پنداشتند  
  زتابوت چون پرنیان برکشید بریده سر ایرج آمد پدید  
  بیافتند از اسپ آفریدون بخاک سیه سربسر جامه کردند چاک  ۵۵۵
  سیه شد رخان دیدگان شد سپید که دیدن دگر گونه بود از امید  
  چو خسرو برین گونه آمد زراه چنین باز گشت از پذیره سیاه  
  دریده درفش و نگون کرده کوس رخ نامداران شده آبنوس  
  تبیره سیه کرد و روی پیل پراگنده بر تازی اسپانش نیل  
  پیاده سپهبد پیاده سپاه پر از خاک سر برگفتند راه  ۵۶۰
  خورشیدن پهلوانان بدرد کنان گوشت تن از بازو آزاده مرد  
  مبر خود بمهر زمانه گمان نه نیکو بود راستی در کیان  
  برین گونه گردد بما بر سپهر بخواهد ربودن چو بنمود چهر  
  چو دشمنش گیری نمایدت مهر وگر دوست خوانی نیندیش چهر  
  یکی پند گویم ترا من درست دل از مهر گیتی ببایدت شست  ۵۶۵
  سیه داغ دل شاه با های و هوی سوی باغ ایرج نهادند روی  
  بروزی کجا جشن شاهان بدی ورا بیشتر جشنگاه آن بدی  
  فریدون سر شاه پور جوان بیآمد ببر برگرفته نوان  
  برآن تخت شاهنشهی بنگرید سر شاهرا نیز بی تاج دید  
  سر حوض شاهی و سرو سهی درختی گلنشان و بید وبهی  ۵۷۰
  برافشاند سر تخت خاک سیاه بگیران برآمد فغان سیاه  
  همی کرد هوی و همی کند موی همی ریخت اشک و همی خست روی  
  میانرا بزتار خونین ببست فگند آتش اندر سرای نشست  
  گلستانش برکند و سروان بسوخت بپکبارگی چشم شادی بدوخت  
  نهاده سر ایرج اندر کنار سر خویش کرد سوی کردگار  ۵۷۵
  همی گفت که ای داور دادگر بدین بیگنه کشته اندر نگر  
  بخنجر سرش خسته در پیش من تتنش خورده شیران آن انجمن  
  دل هر دو بیداد از آنان بسوز که هرگز نه بینند جز تیره روز  
  بداغ جگرشان کنی آژده که بخشایش آرد بدیشان دده  
  همی خواهم ای داور کردگار که چندان امان یابم از روزگار  ۵۸۰
  که از تخم ایرج یکی نامور ببینم ابر کینه بسته کمر  
  چو این بیگنه را بریدند سر ببرّد سر آن دو بیدادگر  
  چو دیدم چنین ز آن سپس شایدم کجا خاک بالا بپیمایدم  
  برین گونه گریست چندان بزار همی تا گیا رستش اندر کنار  
  زمین بستر و خاک بالین اوی شده تیره روشن جهان بین اوی  ۵۸۵
  در بار بسته کشاده زبان همی گفت زار ای نبرده جوان  
  کس از تاجداران بر آنسان نمرد که تو مردی ای نام بردار گرد  
  سر ترا بریده بخوار اهرمن تنرا شده کام شیران کفن  
  خروشی فغانی و چشم پر آب زهر دام و دد برده آرام و خواب  
  سراسر همه کشورش مرد و زن بهر جای کرده یکی انجمن  ۵۹۰
  همه دیدخ پرّ آب و دل پر زخون نشسته بتیمار و درد اندرون  
  چه مایه چنین روز بگذاشتند هم زندگی مرگ پنداشتند