شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پیمان کردن سیاوش به افراسیاب
ظاهر
پیمان کردن سیاوش بافراسیاب
بشبگیر گرسیوز آمد بدر | چنان چون سزد با کلاه وکمر | |||||
بیآمد به پیش سیاوش زمین | ببوسید وبر شاه کرد آفرین | |||||
سیاوش بدو گفت چون بود دوش | بلشکرگه وچشن وچندین خروش | ۸۹۵ | ||||
پس آنگه بگفتش که از کار تو | پر اندیشه بودیم وگفتار تو | |||||
کنون رای هر دو بدآن شد درست | که از کینه دلها بخواهیم شست | |||||
تو پاسخ رسانی به افراسیاب | که از کین تهی کن سر اندر شتاب | |||||
کسی کو ببیند سرنجام بد | زکردار بد بازگشتن سزد | |||||
دلی کز خرد گردد آراسته | یکی گنج باشد پر از خواسته | ۹۰۰ | ||||
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست | دلترا زرنج وزکین بهره نیست | |||||
چو پیمان همی کرد خواهی درست | تن صد که پیوستهٔ خون تست | |||||
زگردان که رستم بداند همی | کجا نامشان بر تو خواند همی | |||||
بر من فرستی برسم نوا | که باشد بگفتار تو بر گوا | |||||
ودیگر از ایران زمین هرچه هست | که آن شهر مارا تو داری بدست | ۹۰۵ | ||||
بپردازی وخود بتوران شوی | زمانی زجنگ وزکین بغنوی | |||||
نباشد جز از راستی در جهان | بکینه نه بندیم یکتن میان | |||||
فرستم یکی نامه نزدیک شاه | مگر بآشتی باز خواند سپاه | |||||
برافگند گرسیوز اندر زمان | سواری بکردار باد دمان | |||||
بدو گفت خیره منه سر بخواب | برو تازیان نزد افراسیاب | ۹۱۰ | ||||
بگویش که ما تیر بشتافتیم | کنون هرچه جستی همه یافتیم | |||||
گروگان همی خواهد از شهریار | چو خواهی که برگردد از کارزار | |||||
فرستاده آمد بدادش پیام | زشاه وزگرسیوز نیک نام | |||||
چو گفت فرستاده بشنید شاه | فراوان بپیچید و گم کرد راه | |||||
بدل گفت سد تن زخویشان من | گرایدون که گم گردد از انجمن | ۹۱۵ | ||||
شکست اندر آید بدین رزمگاه | نماند برین بوم وبر نیکخواه | |||||
وگر گویم از من گروگان مجوی | دروغ آیدش سر بسر گفتگوی | |||||
فرستاد باید بر او نوا | اگر بی گروگان ندارد روا | |||||
مگر کین بلاها زمن بگذرد | خردمند باشم به از بی خرد | |||||
بر آنسان که رستم همی نام برد | زخویشان نزدیک صد برشمرد | ۹۲۰ | ||||
سوی شاه ایران فرستادشان | بسی خلعت ونیکوئی دادشان | |||||
بفرمود تا کوس با کرّه نای | زدند وفروهشت پرده سرای | |||||
بخارا وسغد وسمرقند وچاچ | سپنجاب وآن کشور وتخت عاج | |||||
تهی کرد وشد با سپه سوی گنگ | بهانه نجست ونکرد او درنگ | |||||
چو از رفتنش رستم آگاه شد | زبدها گمانیش کوتاه شد | ۹۲۵ | ||||
بنزد سیاوش بیآمد چو گرد | شنیده سخنها همه باز کرد | |||||
بدو گفت چون کارها گشت راست | چو گرسیوز از باز گردد رواست | |||||
بفرمود تا خلعت آراستند | سلیچ وکلاه وکمر خواستند | |||||
یکی اسپ تازی بزرّین ستام | یکی تیغ هندی بزرّین نیام | |||||
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید | تو گفتی مگر بر زمین ماه دید | ۹۳۰ | ||||
بشد با زبانی پر از آفرین | تو گفتی همی بر نوردد زمین |