پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پیغام کاوس به زال و رستم

از ویکی‌نبشته

پیغام کاؤس بزال ورستم

  از آنپس جهانجوی خسته جگر برون کرد گردی چو مرغی بپر  
  سوی زابلستان فرستاد زود بنزدیک دستان ورستم چو دود  
  بگفتش که بر من چه آمد زبخت بخاک اندر آمد سر وتاج و تخت  ۲۴۰
  همان گنج وآن لشکر نامدار بیآراسته چون گل اندر بهار  
  همه چرخ گردون بدیوان سپرد تو گفتی که باد اندر آمد ببرد  
  کنون چشم خیره شد و تیره بخت نگونسار گشته تن وتاج وتخت  
  چنین خسته در چنگ آهرمنم همی بگسلاند روان از تنم  
  چو از پندهای تو یاد آورم همی از جگر سرد باد آورم  ۲۴۵
  نبودم بفرمان تو هوشمند زکم بخردی بر من آمد گزند  
  اگر تو نبندی بدین در میان همه سود وسرمایه باشد زیان  
  فرسته زمازندران رفت زود چو پرّنده مرغی بکردار دود  
  چو پوینده نزدیک دستان رسید بگفت آنچه دانست ودید وشنید  
  چو بشنید بر تن بدرّید پوست زدمشن نهان داشت این هم زدوست  ۲۵۰
  بروشن دل از دور بدها بدید کزو بر زمانه چه خواهد رسید  
  برستم چنین گفت دستان سام که شمشیر کوته شد اندر نیام  
  نشاید کز اینپس چمیم و خوریم دگر تخت را خویشتن پروریم  
  که شاه جهان در دم اژدهاست بر ایرانیان بر چه مایه بلاست  
  کنون کرد باید ترا رخش زین بخواهی بتیغ جهان بخش کین  ۲۵۵
  همانا که از بهر این روزگار همی پرورانیدمت بر کنار  
  مر این کارهارا تو زیبی کنون مرا سال شد از دو صد بر فزون  
  ازین کار یابی تو نام بلند رهائی دهی شاهرا از گزند  
  نشاید برین کار آهرمنی که آسایش آری دگر دم زنی  
  برت را به ببر بیان سخت کن سر از کار واندیشه پرداخته کن  ۲۶۰
  هر آن تن که چشمش سنان تو دید که گوید کز آنپس روانش آرمید  
  اگر جنگ دریا کنی خون شود از آواز تو کوه هامون شود  
  نباید که ارژنگ ودیو سپید بجان از تو دارند هرگز امید  
  همان گردن شاه مازندران همان مهر بشکن بگرز گران  
  چنین داد پاسخش رستم که راه درازست من چون شوم کینه خواه  ۲۶۵
  از این پادشاهی بدآن گفت زال دو راهست هر دو برنج و وبال  
  یکی دیز باز آنکه کاؤس رفت ودیگر که بالاش باشد دو هفت  
  پر از شیر ودیو است و پرتیرگی بماند برو چشمت از خیرگی  
  تو کوتاه بگزین شکفتی ببین که یار تو باشد جهان آفرین  
  اگرچه برنجست هم بگذرد پی رخش فرّخ ورا بسپرد  ۲۷۰
  شب تیره تا برکشد روز چاک نیایش کنم پیش یزدان پاک  
  مگر باز بینم بر ویال تو سر وبازو و چنگ و گوپال تو  
  وگر هوش تو نیز در دست دیو رسانید یزدان گیهان خدیو  
  تواند کسی این زمان باز داشت چنانچون گذارد بباید گذاشت  
  نخواهد همی ماند ایدر کسی بباید شد از چند ماند بسی  ۲۷۵
  کسی کو جهانرا بنام بلند بگیرد برفتن نباشد نژند  
  چنین گفت رستم بفرّخ پدر که من بسته دارم بفرمان کمر  
  الیکن بدوزخ چمیدن بپای بزرگان پیشین ندیدند رای  
  همان از تن خویش نابوده سیر نیآید کسی پیش غرّیده شیر  
  کنون من کمر بسته ورفته گیر نخواهم جز از دادگر دستگیر  ۲۸۰
  تن وجان فدای سپهبد کنم طلسم وتن جادوان بشکنم  
  هرآنکس که زنده است از ایرانیان بیآرم ببندم کمر بر میان  
  نه ارژنگ مانم نه دیو سپید نه سنجه نه پولاد غندی نه بید  
  بنام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای  
  مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فگنده بگردنش بر پالهنگ  ۲۸۵
  سر ومغز پولاد را زیر پای پی رخش برده زمین را بجای  
  بپوشید ببر وبرآورد بال برو آفرین خواند بسیار زال  
  چو پیلی برخش اندر آورد پای رخش رنگ بر جای و دل هم بجای  
  بیآمد پر از آب رودابه روی همی زال بگریست دستان بروی  
  چنین گفت رودابهٔ ماهروی برستم که داری سوی راه روی  ۲۹۰
  مرا در غم خود گذاری همی به یزدان چه امّید داری همی  
  بدو گفت کای مادر نیکخوی نبگزیدم این راه بر آرزوی  
  چنین آمدم بخشش روزگار تو جان و تن من بیزدان سپار  
  بپدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش  
  زمانه برآنسان همی بگذرد دمش مرد دانا همی بشمرد  ۲۹۵
  هرآن روز بد کز تو اندر گذشت بدانی که گیتی دگر گونه گشت