شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پیغام سلم و تور به نزدیک فریدون

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ژول مل

پیغام سلم و تور به نزدیک فریدون

پیغام سلم و تور به نزدیک فریدون

  گزیدند پس موبدی تیزویر سخن گوی و بینادل و یادگیر  
  ز بیگانه پردخته کردند جای سگالش گرفتند هر گونه رای  ۳۴۰
  سخن سلم پیوند کرد از نخست ز شرم پدر دیدگان را بشست  
  فرستاده را گفت ره برنورد نباید که یابد ترا باد و گرد  
  برو زود نزد فریدون چو باد بجز راه رفتنت کاری مباد  
  چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود  
  پس آنگه بگویش که ترس خدای بباید که باشد به هر دو سرای  ۳۴۵
  جوان را بود روز پیری امید نگردد سیه‌موی گشته سپید  
  چه سازی درنگ اندرین جای تنگ که شد تنگ بر تو سرای درنگ  
  جهان مرترا داد یزدان پاک ز تابنده خورشید تا تیره خاک  
  همه برزو ساختی رسم و راه نکردی به فرمان یزدان نگاه  
  نجستی به جز کژی و کاستی نکردی به بخشش درون راستی  ۳۵۰
  سه فرزند بودت خردمند و گرد بزرگ آمدت تیره بیدار خرد  
  ندیدی هنر با یکی بیشتر کجا دیگری زو فرو برد سر  
  یکی را دم اژدها ساختی یکی را به ابر اندار افراختی  
  یکی تاج بر سر ببالین تو برو شاد گشته جهان‌بین تو  
  نه ما زو به مام و پدر کمتریم نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم  ۳۵۵
  ایا دادگر شهریار زمین برین داد هرگز مباد آفرین  
  اگر تاج از آن تارک بی‌بها شود دور و یابد جهان زو رها  
  سپاری بدو گوشه‌ای از جهان نشیند چو ما از تو خسته نهان  
  و گرنه سواران ترکان و چین هم از روم گردان جوینده کین  
  فراز آورم لشگر گرزدار از ایران و ایرج برآرم دمار  ۳۶۰
  چو بشنید موبد پیام درشت زمین را ببوسید و بنمود پشت  
  بر آنسان به زین اندر آورد پای که از باد آتش بجنبد ز جای  
  به درگاه شاه آفریدون رسید برآورده‌ای دید سر ناپدید  
  به ابر اندر آورده بالای اوی زمین کوه تا کوه پهنای اوی  
  نشسته به در بر گرانمایگان بسپرده درون جای آزدگان  ۳۶۵
  به یک دست بربسته شیر و پلنگ به دست دگر ژنده پیلان جنگ  
  ز چندان گرانمایه گرد دلیر خروشی برآمد چو آوای شیر  
  سپهریست پنداشت ایوان بجای پری لشکری گردش اندر بهای  
  برفتند بیدار کارآگهان بگفتند با شهریار جهان  
  که آمد فرستاده‌ای نزد شاه یکی پرمنش مرد با دستگاه  ۳۷۰
  بفرمود تا پرده برداشتند ر اسپش ز درگاه بگذاشتند  
  چو چشمش به روی فریدون رسید همه دیده و دل پر از شاه دید  
  به بالای سرو و چو خورشید روی چو کافور گرد گل سرخ موی  
  دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم کیانی زبان پر ز گفتار نرم  
  فرستاده چون دید سجده نمود زمینرا سراسر ببوسه بسود  ۳۷۵
  نشاندش هم آنگه فریدون ز پای سزاوار کردش بر خویش جای  
  بپرسیدش از دو گرامی نخست که هستند شادان دل و تن‌درست  
  دگر گفت کز راه دور و دراز شدی رنجه اندر نشیب و فراز  
  فرستاده گفت ای گرانمایه شاه ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه  
  ز هر کس که پرسی به کام تواند همه پاک زنده به نام تواند  ۳۸۰
  منم بنده‌ای شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا  
  پیامی درشت آوریده بشاه فرستنده پر خشم و من بیگناه  
  بگویم چو فرمایدم شهریار پیام جوانان ناهوشیار  
  بفرمود پس تا زبان برگشاد شنیده سخن سر به سر کرد یاد