شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پاسخ دادن فریدون پسران را (۱)
ظاهر
پاسخ دادن فریدون پسرانرا
فریدون بدو پهن بگشاد گوش | چو بشنید مغزش برآمد به جوش | ۳۸۵ | ||||
فرستاده را گفت کای هوشیار | بباید ترا پوزش اکنون به کار | |||||
که من چشم از ایشان چنین داشتم | همین بر دل خویش بگباشتم | |||||
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را | دو اهریمن مغز پالودهرا | |||||
انوشه که کردید گوهر پدید | درود از شما خود بدین سان سزید | |||||
ز پند من ار مغزتان شد تهی | همی از خردتان نبود آگهی | ۳۹۰ | ||||
ندارید شرم و نه شرم از خدای | شما را همانا جزین نیست رای | |||||
مرا پیشتر قیرگون بود موی | پچو سرو سهی قد و چون ماه روی | |||||
سپهری که پشت مرا کرد کوز | نشد پست و گردان بجایست نوز | |||||
شما را نماند همان روزگار | نماند هماننده هم پایدار | |||||
بد آن برترین نام یزدان پاک | برخشنده خورشید و آرند خاک | ۳۹۵ | ||||
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه | که من بد نکردم شما را نگاه | |||||
یکی انجمن کردم از بخردان | ستاره شناسان و هم موبدان | |||||
بسی روزگاران شدست اندرین | نکردیم بر باد بخشش زمین | |||||
همه راستی خواستم زین سخن | به کژی نه سر بود پیدا نه بن | |||||
همه ترس یزدان بد اندر میان | همه راستی خواستم در جهان | ۴۰۰ | ||||
چو آباد دادند گیتی به من | نجستم پراگندن انجمن | |||||
مگر همچنان گفتم آباد تخت | سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت | |||||
شما را کنون گر دل از راه من | به کژی و تاری کشید اهرمن | |||||
ببینید تا کردگار بلند | چنین از شما کرد خواهد پسند | |||||
یکی داستان گویم ار بشنوید | همان بر که کارید خود بدروید | ۴۰۵ | ||||
چنین گفت باما سخن رهنمای | جزین است جاوید ما را سرای | |||||
به تخت خرد بر نشست آزتان | چرا شد چنین دیو انبازتان | |||||
بترسم که در چنگ این اژدها | روان یابد از کالبدتان رها | |||||
مرا خود ز گیتی گه رفتن است | نه هنگام تندی و آشفتن است | |||||
ولیکن چنین گوید آن سالخورد | که بودش سه فرزند آزاد مرد | ۴۱۰ | ||||
که چون آز گردد ز دلها تهی | چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی | |||||
کسی کو برادر فروشد به خاک | سزد گر نخوانندش از آب پاک | |||||
جهان چون شما دید و بیند بسی | نخواهد شدن رام با هر کسی | |||||
کزین هر چه دانید از کردگار | بود رستگاری به روز شمار | |||||
بجویید و آن توشهٔ ره کنید | بکوشید تا رنج کوته کنید | ۴۱۵ | ||||
فرستاده بشنید گفتار اوی | زمین را ببوسید و برگاشت روی | |||||
ز پیش فریدون چنان بازگشت | که گفتی که با باد انباز گشت | |||||
فرستادهٔ سلم چون گشت باز | شهنشاه بنشست و بگشاد راز | |||||
گرامی جهانجوی را پیش خواند | همه گفتها پیش او بازراند | |||||
ورا گفت کان دو پسر جنگجوی | ز خاور سوی ما نهادند روی | |||||
از اختر چنین استشان بهره خود | که باشند شادان به کردار بد | |||||
دگر آنکه دو کشور آبشخورست | که آن بومها را درشتی برست | |||||
برادرت چندان برادر بود | کجا مر ترا بر سر افسر بود | |||||
چو پژمرده شد روی رنگین تو | گردد دگر گرد بالین تو | |||||
تو گر پیش شمشیر مهرآوری | سرت گردد آزرده از داوری | ۴۲۵ | ||||
دو فرزند من از دو دوش جهان | رینسان گشادند بر من زبان | |||||
گرت سر بکارست بپسیچ کار | در گنج بگشای و بربند بار | |||||
تو گر چاشت را دست یازی به جام | و گر نه خورند ای پسر بر تو شام | |||||
نباید ز گیتی ترا یار جست | بیآزاری و راستی یار تست | |||||
نگه کرد پس ایرج بر هنر | بدآن مهربان پاک فرخ پدر | ۴۳۰ | ||||
چنین داد پاسخ که ای شهریار | نگه کن بدین گردش روزگار | |||||
که چون باد بر ما همی بگذرد | خردمند مردم چرا غم خورد | |||||
همی پژمراند رخ ارغوان | کند تیره دیدار روشن روان | |||||
به آغاز گنج است و فرجام رنج | پس از رنج رفتن ز جای سپنچ | |||||
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت | درختی چرا باید امروز کشت | ۴۳۵ | ||||
که هر چند روز از برش بگذرد | تنش خون خورد کینه بار آورد | |||||
خداوند شمشیر و گاه و نگین | چو ما دید بسیار و بیند زمین | |||||
از آن تاجور نامداران پیش | ندیدند کین اندر آیین خویش | |||||
چو دستور باشد مرا شهریار | به بد نگذرانم بد روزگار | |||||
نباید مرا تاج و تخت و کلاه | شوم پیش ایشان دوان بیسپاه | ۴۴۰ | ||||
بگویم که ای نامداران من | چنان چون گرامی تن و جان من | |||||
مگیرید خشم و مدارید کین | نه زیباست کین از خداوند دین | |||||
به گیتی مدارید چندین امید | نگر تا چه بد کرد با جمشید | |||||
به فرجام هم شد ز گیتی بدر | نماندش همان تاج و تخت و کمر | |||||
مرا با شما هم به فرجام کار | بباید چشیدن بد روزگار | ۴۴۵ | ||||
دل کینهور شان بدین آورم | سزاوارتر ز آن چه کین آورم | |||||
بدو گفت شاه ای خردمند پور | برادر همی رزم جوید تو سور | |||||
مرا این سخن یاد باید گرفت | ز مه روشنایی نباشد شگفت | |||||
ز تو بر هنر پاسخ ایدون سزید | دلت مهر پیوند ایشان گزید | |||||
ولیکن چو جان و سر بیبها | نهد بخرد اندر دم اژدها | ۴۵۰ | ||||
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر | که از آفرینش چنین است بهر | |||||
ترا ای پسر گر چنین است رای | بر آرای کار و بپرداز جای | |||||
پرستنده چند از میان سپاه | فرمای کایند با تو به راه | |||||
ز درد دل اکنون یکی نامه من | نویسم فرستم بدان انجمن | |||||
مگر باز بینم ترا تن درست | که روشن روانم به دیدار تست | ۴۵۵ |