شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رشک بردن سلم بر ایرج

از ویکی‌نبشته

رشک بردن سلم بر ایرج

  برآمد بدین روزگار دراز زمانه بدل در همی داشت راز  
  فریدون فرزانه شد سالخورد بباغ بهار اندر آورد گرد  ۳۰۵
  برین گونه گردد سراسر سخنشود سست نیرو چو گردد کهن  
  چو آمد بکار اندرون تیرگی گرفتند پر مایگان خیرگی‏  
  بجنبید مر سلم را دل ز جای گونه‏تر شد بآیین و رای  
  دلش گشت غرقه بآز اندرون باندیشه بنشست با رهنمون‏  
  نبودش پسندیده بخش پدر که داد او بکهتر پسر تخت زر  ۳۱۰
  بدل پر ز کین شد برخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین  
  بگفت آنچه اندر دل اندیشه بود فرستادهٔ را برافگند زود  
  فرستاد نزد برادر پیام که جاوید زی خرّم و شادکام‏  
  بدان ای شهنشاه ترکان و چین گسسته دل روشن از به گزین‏  
  ز گیتی زیان کرده گوئی پسند منش پست و بالا چو سرو بلند  ۳۱۵
  کنون بشنو از من یکی داستان کزین گونه نشنیدی از باستان  
  سه فرزند بودیم زیبای تخت یکی کهتر از ما بر آمد ببخت‏  
  اگر مهترم من بسال و خرد زمانه بمهر من اندر خورد  
  گذشته ز من تاج و تخت و کلاه نزیبد مگر بر تو ای پادشاه‏  
  سزد گر بمانیم هر دو دژم کزین سان پدر کرد بر ما ستم‏  ۳۲۰
  چو ایران و دشت یلان و یمن بایرج دهد روم و خاور بمن‏  
  سپارد ترا مرز ترکان و چین که از تو سپهدار ایران زمین‏  
  بدین بخشش اندر مرا پای نیست بمغز پدر اندرون رای نیست‏  
  هیون فرستاده بگزارد پای بیامد بنزدیک توران خدای‏  
  بخوبی شنیده همه یاد کرد سر تور بی‏مغز پر باد کرد  ۳۲۵
  چو این راز بشنید تور دلیر بر آشفت ناگاه برسان شیر  
  چنین داد پاسخ که با شهریار بگو این سخن هم چنین یاددار  
  که ما را بگاه جوانی پدر بدین گونه بفریفت ای دادگر  
  درختیست این خود نشانده بدست کجا آب او خون و برگش کبست‏  
  ترا با من اکنون بدین گفت‏گوی بباید بروی اندر آورد روی‏  ۳۳۰
  زدن رای هشیار و کردن نگاه هیونی فگندن بنزدیک شاه‏  
  زبان آوری چرب‏گوی از میان فرستاد باید بشاه جهان‏  
  بدو گقت از من بگوی این پیغام کی ای شاه بینادل و نیک نام  
  بجای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب‏  
  نشاید درنگ اندرین کار هیچ کجا آید آسایش اندر بسیچ‏  ۳۳۵
  فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده راز  
  برفت این برادر ز روم آن ز چین بزهر اندر آمیخته انگبین‏  
  رسیدند پس یک بدیگر فراز سخن راندند آشکارا و راز