پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ژول مل

پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر

پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر

  چو بگذشت بر آفریدون دو هشت از البرز کوه اندر آمد به دشت  
  بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت  ۱۶۰
  بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من از تخم کدامین گهر  
  چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن  
  فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هر چه گفتی بگوی  
  تو بشناس کز مرز ایران زمین یکی مرد بد نام او آبتین  
  ز تخم کیان بود و بیدار بود خردمند و گرد و بی آزار بود  ۱۶۵
  ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد  
  پدر بد ترا و مرا نیک شوی نبد روز روشن مرا جز بدوی  
  چنان بد که ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست  
  ازو من نهانت همی داشتم چه مایه به بد روز بگذاشتم  
  پدرت آن گرانمایه مرد جوان فدا کرده پیش تو روشن روان  ۱۷۰
  ابر کتف ضحاک جادو دو مار برست و برآورد از ایران دمار  
  سر بابت از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند  
  سرانجام رفتم سوی بیشه یی که کس را نه زان بیشه اندیشه یی  
  یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار  
  نگهبان او پای کرده بکش نشسته به بیشه درون شاه فش  ۱۷۵
  بدو دادمت روزگاری دراز همی پروریدت به بر بر به ناز  
  ز پستان آن گاو طاوس رنگ برافراختی چون دلاور پلنگ  
  سرانجام ز آن گاو آن مرغزار یکایک خبر شد سوی شهریار  
  ز بیشه ببردم ترا ناگهان گریزنده ز ایوان و از خان و مان  
  بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را  ۱۸۰
  وز ایوان ما تا به خورشید خاک برآورد و کرد آن بلندی مغاک  
  فریدون چو بشنید بگشاد گوش ز گفتار مادر برآمد به جوش  
  دلش گشت پر درد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین  
  چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر ز آزمایش دلیر  
  کنون کردنی کرد جادو پرست مرا برد باید به شمشیر دست  ۱۸۵
  بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک  
  بدو گفت مادر که این رای نیست ترا با جهان سر به سر پای نیست  
  جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه  
  چو خواهد ز هر کشوری سدهزار کمر بسته او را کند کارزار  
  جز اینست آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین  ۱۹۰
  که هر کو نَبیدِ جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید  
  بدان مستی اندر دهد سر بباد ترا روز جز شاد و خرم مباد  
  ترا ای پسر پند من یاد باد بجز گفت مادر دگر باد باد