شاهنامه (تصحیح ژول مل)/داستان ضحاک با کاوهٔ آهنگر

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ژول مل

داستان ضحاک با کاوهٔ آهنگر

داستان ضحاک با کاوهٔ آهنگر

  چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب  
  بر آن برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب  ۱۹۵
  چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج  
  ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست  
  از آن پس چنین گفت با موبدان که ای پر هنر با گهر بخردان  
  مرا در نهانی یکی دشمنست که بر بخردان این سخن روشن است  
  ندارم همی دشمن خرد خوار بترسم همی از بد روزگار  ۲۰۰
  همی زین فزون بایدم لشگری هم از مردم و هم ز دیو و پری  
  یک لشکری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن  
  بباید برین بود همداستان که من ناشکیبم بدین داستان  
  یکی محضر اکنون بباید نبشت که جز تخم نیکی سپهبد نکشت  
  نگوید سخن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی  ۲۰۵
  ز بیم سپهبد همه راستان بر آن کار گشتند همداستان  
  بر آن محضر اژدها ناگزیر گواهی نبشتند برنا و پیر  
  هم آنگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه  
  ستم دیده را پیش او خواندند بر نامدارانش بنشاندند  
  بدو گفت مهتر به روی دژم که بر گوی تا از که دیدی ستم  ۲۱۰
  خروشید زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوهٔ دادخواه  
  بده داد من کآمدستم دوان همی نالم از تو برنج روان  
  اگر داد دادن بود کار تو بیفزاید ای شاه مقدار تو  
  ز تو بر من آمد ستم بیشتر زند بر دلم هر زمان نیشتر  
  ستم گر نداری تو بر من روا بفرزند من دست بردن چرا  ۲۱۵
  مرا بود هزده پسر در جهان از ایشان یکی مانده است این زمان  
  ببخشای بر من یکی در نگر که سوزان شود هر زمانم جگر  
  شها من چه کردم یکی باز گوی و گر بی‌گناهم بهانه مجوی  
  بحال من ای تاجور در نگر میفزای بر خویشتن دردسر  
  مرا روزگاری چنین کوژ کرد دلی بی امید و سری پر ز درد  ۲۲۰
  جوانی نماندست و فرزند نیست بگیتی چو فرزند پیوند نیست  
  ستمرا میان و کرانه بود همیدون ستمرا بهانه بود  
  بهانه چه داری تو بر من بیار که بر من سگالی بد روزگار  
  یکی بی زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم  
  تو شاهی و گر اژدها پیکری بباید بدین داستان داوری  ۲۲۵
  اگر هفت کشور بشاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست  
  شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شکفت  
  مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی بمن چون رسید  
  که مارانت را مغز فرزند من همی داد باید بهر انجمن  
  سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت آمدش کان سخن ها شنید  ۲۳۰
  بدو باز دادند فرزند او به خوبی بجستند پیوند او  
  بفرمود پس کاوه را پادشاه که باشد بر آن محضر اندر گواه  
  چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش  
  خروشید کای پای مردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو  
  همه سوی دوزخ نهادید روی سپردید دل ها به گفتار اوی  ۲۳۵
  نباشم بدین محضر اندر گواه نه هرگز براندیشم از پادشاه  
  خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید و بسپرد محضر به پای  
  گرانمایه فرزند او پیش اوی ز ایوان برون شد خروشان به کوی  
  مهان شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین  
  ز چرخ فلک برسرت بادِ سرد نیارد گذشتن به روز نبرد  ۲۴۰
  چرا پیش تو کاوهٔ خام گوی به سان همالان کند سرخ روی  
  همی محضر ما به پیمان تو بدرّد به پیچد ز فرمان تو  
  سر و دل پر از کینه کرد و برفت تو گفتی که عهد فریدون گرفت  
  ندیدیم ازین کار ما زشتتر بماندیم خیره بدین کار در  
  کی نامور پاسخ آورد زود که از من شکفتی بباید شنود  ۲۴۵
  که چون کاوه آمد ز درگاه پدید دو گوش من آواز او را شنید  
  میان من و او بایوان درست تو گفتی یکی کوه آهن برست  
  همیدون چو او زد بسر بر دو دست شکفتی مرا در دل آمد شکست  
  ندانم چه شاید بدن زین سپس که راز سپهری ندانست کس  
  چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه  ۲۵۰
  همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند  
  از آن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای  
  همان گه ز بازار برخاست گرد همان کاوه آن بر سر نیزه کرد  
  خروشان همی رفت نیزه به دست که ای نامداران یزدان پرست  
  کسی کو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند  ۲۵۵
  یکایک بنزد فریدون شویم بدآن سایهٔ فرّ او بغنویم  
  بگویید کین مهتر آهرمنست جهان آفرین را بدل دشمنست  
  بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست  
  همی رفت پیش اندرون مرد گرد جهانی برو انجمن شد نه خرد  
  بدانست خود کافریدون کجاست سر اندر کشید و همی رفت راست  ۲۶۰
  بیامد به درگاه سالار نو بدیدندش آنجا و برخاست غو  
  چو آن پوست بر نیزه بردید کی به نیکی یکی اختر افگند پی  
  بیاراست آن را به دیبای روم ز گوهر برو پیکر از زر بوم  
  بزد بر سرخویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه  
  فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش  ۲۶۵
  از آنپس هر آنکس که بگرفت گاه بشاهی بسر بر نهادی کلاه  
  بر آن بی بها چرم آهنگران برآویختی نو بنو گوهران  
  ز دیبای پرمایه و پرنیان بر آن گونه شد اختر کاویان  
  که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود  
  بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان  ۲۷۰
  فریدون چو گیتی بر آن گونه دید جهان پیش ضحاک وارونه دید  
  سوی مادر آمد کمر بر میان بسر بر نهاده کلاه کیان  
  که من رفتنی ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار  
  ز گیتی جهان آفرین را پرست ازو دان بهر نیکی ی زوردست  
  فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش  ۲۷۵
  به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من  
  بگردان ز جانش بد جادوان بپرداز گیتی ز نا بخردان  
  فریدون سبک ساز رفتن گرفت سخن را ز هر کس نهفتن گرفت  
  برادر دو بودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر بسال  
  یکی بود ازیشان کیانوش نام دگر نام پرمایهٔ شادکام  ۲۸۰
  فریدون بریشان زبان برگشاد که خرم زنید ای دلیران و شاد  
  که گردون نگردد بجز بر بهی بما باز گردد کلاه مهی  
  بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمود باید گران  
  چو بگشاد لب هر دو بشتافتند ببازار آهنگران تاختند  
  هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی بسوی فریدون نهادند روی  ۲۸۵
  جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود  
  نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون بسان سر گاومیش  
  بر آن دست بردند آهنگران چو شد ساخته کار گرز گران  
  به پیش جهانجوی بردند گرز فروزان به کردار خورشید برز  
  پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان جامه و سیم و زر  ۲۹۰
  بسی کردشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتری را نوید  
  که گر اژدها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گرد پاک  
  جهانرا همه سوی داد آورم چو از نام دادار یاد آورم