پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/اندر زادن فریدون

از ویکی‌نبشته

اندر زادن فریدون

  بر آمد برین روزگار دراز که شد اژدهافش بتنگی فراز  
  خجسته فریدون ز مادر بزاد جهانرا یکی دیگر آمد نهاد  ۱۱۵
  ببالید بر سان سرو سهی همی تافت زو فرّ شاهنشهی  
  جهانجوی با فرّ جمشید بود بکردار تابنده خورشید بود  
  جهانرا چو باران ببایستگی روان را چو دانش بشایستگی  
  بسر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون بمهر  
  همان کاوکش نام پرمایه بود ز گاوان ورا برترین پایه بود  ۱۲۰
  ز مادر جدا شد چو طاوس نر بهر موی بر تازه رنگی دگر  
  شده انجمن بر سرش بخردان ستاره شناسان و هم موبدان  
  که کس در جهان گاو چون آن ندید نه از پیر سر کاردانان شنید  
  زمین کرد ضحّاک پر گفت و گوی بگرد زمین در همین جست و جوی  
  فریدون که بودش پدر آبتین شده تنگ بر آبتین بر زمین  ۱۲۵
  گریزان و از خویشتن گشته سیر برآویخت ناگاه در دام شیر  
  از آن روزبانان ناپاک مرد تنی چند روزی بدو باز خورد  
  گرفتند و بردند بسته چو یوز برو بر سرآورد ضحّاک روز  
  خردمند مام فریدون چو دید که بر جفت او بر چنان بد رسید  
  فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آگنده بود  ۱۳۰
  روان گشت و دل خسته از روزگار همی رفت گریان سوی مرغزار  
  کجا نامور گاو پرمایه بود که روشنده بر تنش پیرایه بود  
  به پیش نگهبان آن مرغزار خروشید و بارید خون در کنار  
  بدو گفت کین کودک شیرخوار ز من روزگاری بزنهار دار  
  پدروارش از مادر اندر پذیر وزین گاو نغزش بپرور بشیر  ۱۳۵
  وگر باره خواهی روانم تراست گروکان کنم جان بدآن کت هواست  
  پرستندهٔ بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدآن پاک مغز  
  که چون بنده بر پیش فرزند تو بباشم پذیرندهٔ پند تو  
  فرانک بدو داد فرزند را بگفتش بدو گفتنی پند را  
  سه سالش پدروار از آن گاو شیر همی داد هشیوار زنهار گیر  ۱۴۰
  نشد سیر ضحّاک از آن جست و جوی شد از گاو گیتی پر از گفتگوی  
  دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهار دار  
  که اندیشهٔ در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی  
  همی کرد باید کز آن چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست  
  ببرّم پی از خاک جادوستان شوم با پسر سوی هندوستان  ۱۴۵
  شوم ناپدید از میان گروه مر این را برم تا بالبرز کوه  
  بیآورد فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند  
  یکی مرد دینی بدآن کوه بود که از کار گیتی بی اندوه بود  
  فرانک بدو گفت کای پاک دین منم سوگواری از ایران زمین  
  بدان کین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن  ۱۵۰
  ببرّد سر و تاج ضحّاکرا سپارد کمربند او خاکرا  
  ترا بود باید نگهبان اوی پدروار لرزنده بر جان اوی  
  پذیرفت فرزند او نیک مرد نیآورد هرگز بدو باد سرد  
  خبر شد بضحّاک بک روزگار از آن بیشه و گاو آن مرغزار  
  بیآمد پر از کین چون پیل مست مر آن گاو پرمایه را کرد پست  ۱۵۵
  همه هر چه دید اندرو چارپای بیفگند ازیشان به پردخت جای  
  سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید و کسرا نیافت  
  بایوان او آتش اندر فگند ز پای اندر آورد کاخ بلند