شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پاسخ دادن فریدون پسران را (۲)
ظاهر
پاسخ دادن فریدون پسرانرا
| چو بشنید شاه جهان جهان کدخدای | پیام دو فرزند ناپاک رای | |||||
| یکایک بمرد گرانمایه گفت | که خورشید را چون توانی نهفت | |||||
| نهان دل آن دو مرد پلید | زخورشید روشنتر آمد پدید | |||||
| شنیدم همه هر چه گفتی سخن | نگه کن که پاسخ چه یابی زین | ۷۰۵ | ||||
| بگوی آن دو بی شرم نا پاکرا | دو بیداد بد مهر نا پاکرا | |||||
| که گفتار خیره نیرزد بچیز | ازین در سخن چند رانیم نیز | |||||
| اگر بر منوچهرتان مهر خاست | تن ایرج ناموتان کجاست | |||||
| که کام دد و دام بودش نهفت | سرش را با یکی تنگ تابوت جفت | |||||
| کنون چون از ایرج بپرداختند | بخون منوچهر بر ساختند | ۷۱۰ | ||||
| نبینید رویش مگر با سپاه | زپولاد بر سر نهاده کلاه | |||||
| ابا گرز و با کاویانی درفش | زمین کرده از نعل اسپان بنفش | |||||
| سپهدار چون قارن رزم خواه | چو شاپور نستوه پشت سپاه | |||||
| بیک دست شیدوش جنگی بپای | چو شیروی شهر اوژن رهنمای | |||||
| چو سام نریمان و سرو یمن | بپیش سپاه اندرون رای زن | ۷۱۵ | ||||
| درختی که از کین ایرج برست | بخون برگ و بارش بخواهیم شست | |||||
| از آن تاکنون کین او نخواست | که پشت زمانه ندیدیم راست | |||||
| نه خوب آمدی با دو فرزند خویش | که من جنگرا کردی دست پیش | |||||
| کنون زآن درختی که دشمن بکند | برومند شاخی برآمد بلند | |||||
| بیآیند کنون چون هزبر ژیان | بکین پدر تنگ بسته میان | ۷۲۰ | ||||
| ابا نامداران لشکر بهم | چو سام نریمان و گرشاسپ هم | |||||
| سپاهی که از کوه تا کوه جای | بگیرند و کوبند گیتی بپای | |||||
| و دیگر که گفتند باید که شاه | زکین دل بشوید ببخشد گناه | |||||
| که بر ما چنین گشت گردان سپهر | خرد خیره شد تیره شد جای مهر | |||||
| شنیدم همه پوزش تابکار | چه گفت آن جهاندار نا بردبار | ۷۲۵ | ||||
| که هر کس که تخم جفا را بکشت | نه خوش روز بیند نه خرّم بهشت | |||||
| گر آمرزش آمد ز یزدان پاک | شما را زخون برادر چه پاک | |||||
| هر آنکس که دارد روانش خرد | گناه آن شگاد که پوزش برد | |||||
| زروشن جهاندارتان نیست شرم | سیه دل زبان پر زگفتار نرم | |||||
| مکافات این بد بهر دو سرای | بیایید از دادگر یک خدای | ۷۳۰ | ||||
| سه دیگر فرستادن تخت عاج | برین ژنده پیلان و پیروزه تاج | |||||
| بدین بدره های گهر گونه گون | نجوییم کین و بشوییم خون | |||||
| سر تاجداری فروشم بزر | که مه تاج باد و مه تخت و مه فر | |||||
| سر بی بهارا ستاند بها | مگر بدتر از بچة اژدها | |||||
| که گویند که جان گرامی پسر | بها میکند پیر گشته پدر | ۷۳۵ | ||||
| بدین خواسته نیست ما را نیاز | سخن چند گوشیم چندین دراز | |||||
| پدر تا بود زنده با پیر سر | ازین کین نخواهد کشادن کمر | |||||
| پیامت شنیدم تو پاسخ شنو | یکایک بگیر و بزودی برو | |||||
| فرستاده آن هول گفتار دید | نشست منوچهر سالار دید | |||||
| بیژمرد و برخاست لرزان زجای | همانگاه بزین اندر آورد پای | ۷۴۰ | ||||
| همه بودنیها بروشن روان | بدید آن گرانمایه مرد جوان | |||||
| که با تور و با سلم گردان سپهر | نه بس دیر چین اندر آرد بچهر | |||||
| بیآمد بکردار باد دمان | سوی پر ز پاسخ دلی پر گمان | |||||
| زدیدار چون خاور آمد پدید | بهامون کشیده سراپرده دید | |||||
| بیآمد بنزدیک پرده سرای | بپرده درون بود خاور خدای | ۷۴۵ | ||||
| یکی خیمة پرنیان ساخته | ستاره زده جای پرداخته | |||||
| دو شاه دو کشور نشسته براز | بگفتند بیآمد فرستاده باز | |||||
| بیآمد همانگاه سالار بار | فرستاده را برد زی شهریار | |||||
| نشستنگهی نو بیآراستند | زشاه نو آئین خبر خواستند | |||||
| بجستند هر گونه را آگهی | زدیهیم و از تخت شاهنشهی | ۷۵۰ | ||||
| ز شاه فریدون و از لشکرش | زگردان جنگی و از کشورش | |||||
| و دیگر زکردار گردان سپهر | که دارد همی بر منوچهر مهر | |||||
| بزرگان کدامند و دستور که | چه مایست شان گنج و گنجور که | |||||
| فرستاده گفت آنکه روشن بهار | ببیند نبیند در شهریار | |||||
| بهاریست خرّم در اندر بهشت | همه خاک عنبر همه زرّ خشت | ۷۵۵ | ||||
| سپهر برین کاج ایوان اوست | بهشت برین روی خندان اوست | |||||
| ببالای ایوان او راغ نیست | بیهنای میدان او باغ نیست | |||||
| چو رفتم بنزدیک ایوان فراز | سرش با ستاره همی گفت راز | |||||
| بیک دست پیل و بیک دست شیر | جهان تحت او آوریده بزیر | |||||
| ابر پشت پیلانش بر تخت زر | گوهر همه طپوق شیران نر | ۷۶۰ | ||||
| تبیره زنان بیش پیلان بپای | زهر سو خروشیدن کرّنای | |||||
| تو گفتی که میدان بجوشد همی | زمین بآسمان بر خروشد همی | |||||
| خرامان شدم پیش آن ارجمند | یکی تخت پیروزه دیدم بلند | |||||
| نشسته برو شهریاری چو ماه | زیاقوت رخشان بسر بر کلاه | |||||
| چو کافور موی و چو گلبرگ روی | دل آزرم جوی و زبان چرب گوی | ۷۶۵ | ||||
| جهانرا ازو دل بنرس وأمید | تو گوئی مگر زنده شد جمشید | |||||
| منوچهر چون زاد سرو بلند | نشسته چو طهمورث دیوبند | |||||
| نشسته بر شاه بر دست راست | تو گوئی زمان ودل پادشاست | |||||
| از آهنگران کاوة بر هنر | به پیشش یکی رزم دیده پسر | |||||
| کجا نام او قارن رزم زن | سپهدار بیدار لشکر شکن | ۷۷۰ | ||||
| چو شاه یمن سرو دستور شاه | چو پیروز گرشاسپ گنجور شاه | |||||
| شمار در گنجها ناپدید | کس اندر جهان آن بزرگی ندید | |||||
| همه گرد ایوان دو رویه سپاه | بزرّین عمود وبزرّین کلاه | |||||
| سپهدار چون قارن کاویان | به پیش سپاه اندرون کاردان | |||||
| مبارز جو شیروی درّنده شیر | چو شاپور یل ژنده پیل دلیر | ۷۷۵ | ||||
| جو بندند برکوهه پیل کوس | مرا گردد از رنگ چون آبنوس | |||||
| گرآیند زی ما بجنگ آن گروه | شود کوه هامون و هامون چو کوه | |||||
| همه دل پر از کین و پر چین برو | بجز جنگ شان نیست چیز آرزو | |||||
| بر ایشان همه برشمرد آنچه دید | سخن نیز کز آفریدون شنید | |||||
| دو مرد جفاپیشه را دل زدرد | بپیچید و شد روی شان لاجورد | ۷۸۰ | ||||
| نشستند و جستند هرگونه رای | سخنرا نه سر بود پیدا نه پای | |||||
| بسلم بزرگ آن گهی تور گفت | که آرام و شادی بباید نهفت | |||||
| نباید که آن بچة نرّه شیر | شود تیز دندان و گردد دلیر | |||||
| چنان نامور بی هنر چون بود | کش آموزگار آفریدون بود | |||||
| نبیره چو شد رای زن با نیا | از آنجایگه بر دمد کیمیا | ۷۸۵ | ||||
| بباید بسچید ما را بجنگ | شتاب آوریدون بجای درنگ | |||||
| زلشکر سواران برون تاختند | زچین و زخاور سپه ساختند | |||||
| فتاد اندر آن بوم و بر گفتگوی | جهانی بدیشان نهادند روی | |||||
| سپاهی که آنرا کرانه نبود | بدآن بد که اختر جوانه نبود | |||||
| دو لشکر زتوران به ایران کشید | بخفتان و خود اندرون ناپدید | ۷۹۰ | ||||
| ابا ژنده پیلان و با خواسته | دو خونی بکینه دل آراسته | |||||