شاهنامه (تصحیح ژول مل)/فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ تور و سلم
ظاهر
فرستادن فریدون منوچهر را بجنگ تور و سلم
هم آنگه خبر با فریدون رسید | که لشکر بدین سوی جیحون رسید | |||||
بفرمود پس تا منوچهر شاه | زپهلو بهامون گذارد سپاه | |||||
یکی داستان زد جهان دیده کی | که مرد جوان چون بود نیک پی | |||||
بدآم آیدش تا سگالیده میش | پلنگ از پس پشت و صیّاد پیش | ۷۹۵ | ||||
شکیبا و باهوش و رای خرد | هزبر ژیانرا بدام آورد | |||||
و دیگر کجا مردم بدکنش | بفرجام روزی بپیچد تنش | |||||
ببادافراهی شتابیدی | و تفسیده آهن بتابیدی | |||||
منوچهر گفت ای سرافراز شاه | که آید بنزدیک تو کینه خواه | |||||
مگر بد سگالد برو روزگار | بجان و تن خود خورد زینهار | ۸۰۰ | ||||
من اینک میانرا برومی زره | ببندم که نگشاید از تن گره | |||||
بکین جستن از دشت آوردگاه | برآرم بخورشید گرد سپاه | |||||
از آن انجمن کس ندارم بممرد | کجا جست بازنده با من نبرد | |||||
بفرمود تا قارن رزم جوی | زپهلو بدشت اندر آورد روی | |||||
سراپردة شاه بیرون کشید | درفش همایون بهامون کشید | ۸۰۵ | ||||
همی رفت لشکر گروها گروه | چو دریا بجوشید هامون و کوه | |||||
چندان تیره شد روز روشن زگرد | تو گفتی که خورشید شد لاجورد | |||||
زلشکر برآمد سراسر خروش | همی کر شده مردم تیز گوش | |||||
خروشیدن تازی اسپان زدشت | زبانگ تبیره همی برگذشت | |||||
زلشکر گه پهلوان بر دو میل | کشیده دو رویه رده ژنده پیل | ۸۱۰ | ||||
از آن شصت بر پشت شان تخت زر | بزر اندرون چند گونه گهر | |||||
چو سیصد بنه بر نهادند باز | چو سیصد همان از در کارزار | |||||
همه زیر برگستوان اندرون | نبدشان بجز چشم از آهن برون | |||||
سراپردة شاه بیرون زدند | ز تمیشه لشکر بهامون شدند | |||||
سپهدار چون قارن کینه دار | سواران جنگی چو سیصد هزار | ۸۱۵ | ||||
همه نامداران و جوشن وران | برفتند با گرزهای گران | |||||
دلیران یکایک چو شیر ژیان | همه بسته بر کین ایرج میان | |||||
به پیش اندرون کاویانی درفش | بچنگ اندرون تیغ های بنفش | |||||
منوچهر با قارن پیلتن | برون آمد از بیشة نارون | |||||
بیآمد به پیش سپه برگذشت | بیآراست لشکر برآن پهن دشت | ۸۲۰ | ||||
چپ لشکرشرا بگرشاسپ داد | ابر میمنه سام یل با قباد | |||||
رده برکشیدند هر دو سپاه | منوچهر با سرو در قلب گاه | |||||
همی تافت چون مه میان گروه | و یا مهر تابان برافراز کوه | |||||
سپهکش چو قارن ممبارز چو سام | همی برکشیدند حسام از نیام | |||||
طلایه به پیش اندرون چون قباد | کمینور چو گرد تلیمان نژاد | ۸۲۵ | ||||
یکی لشکر آراسته چون عروس | بشیران جنگی و آوای کوس | |||||
بتور و بسلم آگهی تاختند | که ایرانیان جنگرا ساختند | |||||
زبیشه بهامون کشیدند صفی | زخون جگر بر لب آورده کنی | |||||
دو خونی همان با سپاهی گرام | برفتند آگنده از کین سران | |||||
کشیدند لشکر بدشت نبرد | الانان و دریا پس پشت کرد | ۸۳۰ | ||||
یکایک طلایه بیآمدند قباد | چو تور آگهی یافت آمد چو باد | |||||
بدو گفت نزد منوچهر شو | بگویش که ای بی پدر شاه نو | |||||
اگر دختر آمد از ایرج پدید | تو تاج و تخت و نگین چون سزید | |||||
بدو گفت آری که آرم پیام | بدینسان که گفتی و بردی تو نام | |||||
ولیکن چو اندیشه گردد دراز | خود با دل نشیند براز | ۸۳۵ | ||||
بدانی که کاریست از اندازه بیش | بترسی ازین خام گفتار خویش | |||||
اگر بر شما دام و دد روز و شب | همی گریدی نیستی بس عجب | |||||
که از بیشة نارون تا بچین | سواران جنگند و مردان کین | |||||
درفشیدن تیغهای بنفش | چو بینید با کاویانی درفش | |||||
بدرد دل و مغزتان از نهیب | بلندی ندانید باز از نشیب | ۸۴۰ | ||||
قباد آمد آنگه بنزدیک شاه | بگفت آنچه بشنید از آن رزم خواه | |||||
منوچهر خندید و گفت آنگهی | که چون این نگوید بجز ابلهی | |||||
سپاس از جهاندار هر دو جهان | شناسندة آشکار و نهان | |||||
که داند که ایرج نیای من است | فریدون فرخ گوای من است | |||||
کنون گر بجنگ اندر آریم سر | شود آشکارا نژاد و گهر | ۸۴۵ | ||||
بزور خداوند خورشید و ماه | که چندان نمایم ورا دستگاه | |||||
که بر هم زند مژه زیر وزبر | ابی تن بلشکر نمایش سر | |||||
بخواهم ازو کین فرّخ پدر | کنم پادشاهیش زیر وزبر | |||||
بفرمود تا خوان بیآراستند | نشستنگه رود و می خواستند |