شاهنامه (تصحیح ژول مل)/فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ تور و سلم

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ژول مل

فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ تور و سلم

فرستادن فریدون منوچهر را بجنگ تور و سلم

  هم آنگه خبر با فریدون رسید که لشکر بدین سوی جیحون رسید  
  بفرمود پس تا منوچهر شاه زپهلو بهامون گذارد سپاه  
  یکی داستان زد جهان دیده کی که مرد جوان چون بود نیک پی  
  بدآم آیدش تا سگالیده میش پلنگ از پس پشت و صیّاد پیش  ۷۹۵
  شکیبا و باهوش و رای خرد هزبر ژیانرا بدام آورد  
  و دیگر کجا مردم بدکنش بفرجام روزی بپیچد تنش  
  ببادافراهی شتابیدی و تفسیده آهن بتابیدی  
  منوچهر گفت ای سرافراز شاه که آید بنزدیک تو کینه خواه  
  مگر بد سگالد برو روزگار بجان و تن خود خورد زینهار  ۸۰۰
  من اینک میانرا برومی زره ببندم که نگشاید از تن گره  
  بکین جستن از دشت آوردگاه برآرم بخورشید گرد سپاه  
  از آن انجمن کس ندارم بممرد کجا جست بازنده با من نبرد  
  بفرمود تا قارن رزم جوی زپهلو بدشت اندر آورد روی  
  سراپردة شاه بیرون کشید درفش همایون بهامون کشید  ۸۰۵
  همی رفت لشکر گروها گروه چو دریا بجوشید هامون و کوه  
  چندان تیره شد روز روشن زگرد تو گفتی که خورشید شد لاجورد  
  زلشکر برآمد سراسر خروش همی کر شده مردم تیز گوش  
  خروشیدن تازی اسپان زدشت زبانگ تبیره همی برگذشت  
  زلشکر گه پهلوان بر دو میل کشیده دو رویه رده ژنده پیل  ۸۱۰
  از آن شصت بر پشت شان تخت زر بزر اندرون چند گونه گهر  
  چو سیصد بنه بر نهادند باز چو سیصد همان از در کارزار  
  همه زیر برگستوان اندرون نبدشان بجز چشم از آهن برون  
  سراپردة شاه بیرون زدند ز تمیشه لشکر بهامون شدند  
  سپهدار چون قارن کینه دار سواران جنگی چو سیصد هزار  ۸۱۵
  همه نامداران و جوشن وران برفتند با گرزهای گران  
  دلیران یکایک چو شیر ژیان همه بسته بر کین ایرج میان  
  به پیش اندرون کاویانی درفش بچنگ اندرون تیغ های بنفش  
  منوچهر با قارن پیلتن برون آمد از بیشة نارون  
  بیآمد به پیش سپه برگذشت بیآراست لشکر برآن پهن دشت  ۸۲۰
  چپ لشکرشرا بگرشاسپ داد ابر میمنه سام یل با قباد  
  رده برکشیدند هر دو سپاه منوچهر با سرو در قلب گاه  
  همی تافت چون مه میان گروه و یا مهر تابان برافراز کوه  
  سپهکش چو قارن ممبارز چو سام همی برکشیدند حسام از نیام  
  طلایه به پیش اندرون چون قباد کمینور چو گرد تلیمان نژاد  ۸۲۵
  یکی لشکر آراسته چون عروس بشیران جنگی و آوای کوس  
  بتور و بسلم آگهی تاختند که ایرانیان جنگرا ساختند  
  زبیشه بهامون کشیدند صفی زخون جگر بر لب آورده کنی  
  دو خونی همان با سپاهی گرام برفتند آگنده از کین سران  
  کشیدند لشکر بدشت نبرد الانان و دریا پس پشت کرد  ۸۳۰
  یکایک طلایه بیآمدند قباد چو تور آگهی یافت آمد چو باد  
  بدو گفت نزد منوچهر شو بگویش که ای بی پدر شاه نو  
  اگر دختر آمد از ایرج پدید تو تاج و تخت و نگین چون سزید  
  بدو گفت آری که آرم پیام بدینسان که گفتی و بردی تو نام  
  ولیکن چو اندیشه گردد دراز خود با دل نشیند براز  ۸۳۵
  بدانی که کاریست از اندازه بیش بترسی ازین خام گفتار خویش  
  اگر بر شما دام و دد روز و شب همی گریدی نیستی بس عجب  
  که از بیشة نارون تا بچین سواران جنگند و مردان کین  
  درفشیدن تیغهای بنفش چو بینید با کاویانی درفش  
  بدرد دل و مغزتان از نهیب بلندی ندانید باز از نشیب  ۸۴۰
  قباد آمد آنگه بنزدیک شاه بگفت آنچه بشنید از آن رزم خواه  
  منوچهر خندید و گفت آنگهی که چون این نگوید بجز ابلهی  
  سپاس از جهاندار هر دو جهان شناسندة آشکار و نهان  
  که داند که ایرج نیای من است فریدون فرخ گوای من است  
  کنون گر بجنگ اندر آریم سر شود آشکارا نژاد و گهر  ۸۴۵
  بزور خداوند خورشید و ماه که چندان نمایم ورا دستگاه  
  که بر هم زند مژه زیر وزبر ابی تن بلشکر نمایش سر  
  بخواهم ازو کین فرّخ پدر کنم پادشاهیش زیر وزبر  
  بفرمود تا خوان بیآراستند نشستنگه رود و می خواستند