شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پادشاهی گرشاسپ
ظاهر
گرشاسپ
پادشاهی او نه سال بود
| پسر بود زورا یکی خویش کام | پدر کرده بودیش گرشاسپ نام | |||||
| بیآمد نشست از بر تختگاه | بسر بر نهاد آن کیانی کلاه | |||||
| چو بنشست بر تخت وگاه پدر | جهانرا همی داشت با زیب وفر | |||||
| خبر شد بترکان که زو درگذشت | بدآنسان که بُد تخت بی شاه گشت | |||||
| خروشید وبفگند کشتی بر آب | بیآمد بخوار ری افراسیاب | ۵ | ||||
| نیآورد یک تن درود پشنگ | سرش پر زکین بود ودل پر زجنگ | |||||
| دلش خود زتخت وکله گشته بود | بتیمار اغریرث آگشته بود | |||||
| بدو روی ننمود هرگز پشنگ | شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ | |||||
| فرستاده رفتی بنزدیک اوی | بسال وبمه بد که ننمود روی | |||||
| همی گفت اگر تخت را سر بدی | چو اغریرثش بار در خور بدی | ۱۰ | ||||
| تو خون برادر بریزی همی | زپرورده مرغی گریزی همی | |||||
| ترا سوی دشمن فرستم بجنگ | همی بر برادر کنی روز تنگ | |||||
| مرا با تو تا جاودان کار نیست | بنزد منت راه دیدار نیست | |||||
| چنین تا برآمد برین روزگار | درخت بلا حنظل آورد بار | |||||
| بدآن سال گرشاسپ زو بر گذشت | زگیتی همان بخت هویدا بگشت | ۱۵ | ||||
| پر آواز شد گوش ازین آگهی | که بی کار شد تخت شاهنشهی | |||||
| پیامی بیآمد بکردار سنگ | به افراسیاب از دلاور پشنگ | |||||
| که بگذار زجیحون وبرکش سپاه | ممان تا کسی بر نشیند بگاه | |||||
| یکی لشکری ساخت افراسیاب | زدشت سپنجاب تا رود آب | |||||
| که گفتی زمین شد سپهر روان | همس بارد از تیغ هندی روان | ۲۰ | ||||
| بدآنگونه این لشکر نامدار | بیآمد روارو سوی کارزار | |||||
| یکایک به ایران رسید آگهی | که آمد خریدار تخت مهی | |||||
| چو شد تخت ایران زشاهان تهی | ندیدند خود روزگار بهی | |||||
| برآمد همه کوی وبرزن بجوش | وز ایران سراسر برآمد خروش | |||||
| سوی زابلستان نهادند روی | جهان شد سراسر پر از گفتگوی | ۲۵ | ||||
| بگفتند با زال چندی درشت | که گیتی گرفتی بس آسان بمشت | |||||
| پس سام تا تو شدی پهلوان | نبودیم یکروز روشن روان | |||||
| چو زو بر گذشت وپسر شاه بود | بدانرا زبد دست کوتاه بود | |||||
| کنون شد جهانجوی گرشاسپ شاه | کنون گشت بی شاه شهر وسپاه | |||||
| سپاهی زجیحون بدین سو کشید | که شد آفتاب از جهان ناپدید | ۳۰ | ||||
| اگر چاره دانی مر این را بساز | که آمد سپهبد بتنگی فراز | |||||
| چنین گفت با مهتران زال زر | که تا من ببستم بمردی کمر | |||||
| سواری چو من پای بر زین نگاشت | کسی تیغ وگوپال چو من برنداشت | |||||
| بجائی که من پای بفشاردم | عنان سواران بدی پاردم | |||||
| شب وروز در جنگ یکسان بدم | زپیری همه ساله ترسان بدم | ۳۵ | ||||
| کنون چنبری گشت پشت یلی | نتابم همی خنجر کابلی | |||||
| سپاسم بیزدان کزین بیخ رست | برآمد یکی شاخ فرّخ درست | |||||
| که از وی همی سر بگردون کشد | بمردی به بینی هم او چون رسد | |||||
| کنون گشت رستم چو سرو سهی | بزیبد برو بر کلاه مهی | |||||
| یکی اسپ جنگیش باید همی | کزین تازی اسپان نشاید همی | ۴۰ | ||||
| بجویم یکی بارهٔ پیلتن | بخواهم زهر سرو که هست انجمن | |||||
| بخوانم برستم بر این داستان | که هستی بر این کار همداستان | |||||
| که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم | ببندی میان ونباشی دژم | |||||
| همه شهر ایران بگفتار اوی | ببودند شادان دل وتازه روی | |||||
| زهر سو هیونی تگاور بتاخت | سلیح سواران جنگی بساخت | ۴۵ | ||||
| برستم چنین گفت که ای پیلتن | ببالا سرت برتر از انجمن | |||||
| یکی کار پیشست ورنج دراز | کزو بگسلد خواب وآرام وناز | |||||
| ترا نوز پورا گه رزم نیست | چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست | |||||
| هنوز از لبت شیر بوید همی | دلت ناز وشادی بجوید همی | |||||
| چگونه فرستم بدشت نبرد | ترا نزد شیران ومردان مرد | ۵۰ | ||||
| چه گوئی چه سازی چه پاسخ دهی | که جفت تو بادا مهی وبهی | |||||
| چنین پاسخ آورد رستم بدوی | که ای نامور مهتر نامجور | |||||
| همانا فراموش کردی زمن | دلیری نمودن بهر انجمن | |||||
| زکوه سپند و زپیل ژیان | گمانم که آگاه بد پهلوان | |||||
| کنون گر بترسم زپور پشنگ | نماند زمن در جهان بوی ورنگ | ۵۵ | ||||
| کنون گاه رزمست وآویختن | نه هنگام ننگست وبگریختن | |||||
| از افگندن شیر شیر است مرد | همان جستن رزم ودشت نبرد | |||||
| زنانرا از آن نام نیآید بلند | که پیوسته در خوردن وخفتن اند | |||||
| بدو گفت زال ای دلیر جوان | سر نامداران وپشت گوان | |||||
| زکوه سپند و زپیل سپید | سرودی ودادی دلم را نوید | ۶۰ | ||||
| همانا که آن رزم آسان بدی | دلم زین سخن که هراسان بدی | |||||
| ولیکن زکردار افراسیاب | شب تیره رفتن نیارم بخواب | |||||
| چگونه فرستم ترا پیش اوی | که شاه دلیرست پرخاشجوی | |||||
| ترا گاه بزمست وآوای رود | کشیدن می وپهلوانی سرود | |||||
| نه هنگام رزمست وننگ ونبرد | برآوردن از خاک بر ماه گرد | ۶۵ | ||||
| چنین گفت رستم بدستان سام | که من نیستم مرد آرام وجام | |||||
| چنین یال واین چنگهای دراز | نه والا بود پروریدن بناز | |||||
| اگر دشت کین آمد وجنگ سخت | بود یار یزدان وفیروز بخت | |||||
| به بینی که در جنگ من چون شوم | که با بور گلرنگ در خون شوم | |||||
| یکی ابر دارم بچنگ اندرون | که هم رنگ آبست وبارانش خون | ۷۰ | ||||
| همی آتش افروزد از گوهرش | همی مغز پیلان بکوبد سرش | |||||
| هر آن گه که جوشن ببر در کشم | زمانه بر اندیشد از ترکشم | |||||
| هر آن باره کو زخم گوپال من | ببیند بر وبازو ویال من | |||||
| نترسد زعرّاده ومنجنیق | نگهبان نباید ورا جاثلیق | |||||
| چو سر پیش دارد سنانم بجنگ | بگیرد زخونش دل سنگ رنگ | ۷۵ | ||||
| یکی باره باید چو کوه بلند | چنان چون من آرم بخمّ کمند | |||||
| که زور مرا تاب دارد بجنگ | شتابش نباشد بجای درنگ | |||||
| یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه | که آید به پیشم زتوران گروه | |||||
| گر آیند رزمی کنم بی سپاه | که خون بارد ابر اندر آوردگاه | |||||
| چنان شد زگفتار او پهلوان | که گفتی برافشاند خواهد روان | ۸۰ | ||||
| بپاسخ چنین گفت دستان سام | که ای سیر گشته از آرام وجام | |||||
| بیآرم برت گرز سام سوار | کزو دارد اندر جهان یادگار | |||||
| فگندی بدآن گرز پیل ژیان | که جاوید بادی تو ای پهلوان | |||||
| بفرمود که آن گرز سام سوار | که کردی بمازندران کارزار | |||||
| بیآرید زی پهلو نامدار | بر آن تا زدشمن بر آرد دمار | ۸۵ | ||||
| زگرشاسپ یل مانده بد یادگار | پدر تا پدر تا بسام سوار | |||||
| تهمتن چو گرز نیا را بدید | دو لب کرد خندان وشادی گزید | |||||
| یکی آفرین خواند بر زال زر | که ای پهلوان جهان سر بسر | |||||
| یکی اسپ خواهم کجا گرز من | کشد با چنین فرّه وبرز من | |||||
| سپهبد زگفتار او خیره ماند | بدو هر زمان نام یزدان بخواند | ۹۰ | ||||