شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پادشاهی دادن سام زال را

از ویکی‌نبشته

پادشاهی دادن سام زال را

  پس آنگاه سام از پی پور خویش هنرهای شاهان بیآورد پیش  ۳۰۵
  جهاندیدگانرا ز کشور بخواند سخنهای بایسته چندی براند  
  چنین گفت با نامور بخردان که ای پاک و هشیار دل موبدان  
  چنینست فرمان بیدار شاه که لشکر همی راند باید براه  
  سوی کرگساران و مازندران همی راند خواهم سپاهی گران  
  بماند بنزد شما این پسر که همتای جانست و خون جگر  ۳۱۰
  بگاه جوانی و کنداوری یکی بیهده ساختم داوری  
  پسر داد یزدان بینداختم ز بیدانشی ارج نشناختم  
  گرانمایه سیمرغ برداشتش جهان آفرین خوار نگذاشتش  
  مرا خوار بد مرغرا ارجمند بپیرود تا شد چو سرو بلند  
  چو هنگام بخشایش آمد فراز جهاندار یزدان بمن داد باز  ۳۱۵
  بدانید که این یادگار منست بنزد شما زینهار منست  
  شما را سپردم به آموختن روانش از هنرها بر افروختن  
  گرامیش دارید و پندش دهید همان رای و راه بلندش دهید  
  که من رفت خواهم بفرمان شاه سوی دشمنان با سران سپاه  
  سوی زال کرد آنگهی سام روی که داد و دهش گیر و آرام جوی  ۳۲۰
  چندان دان که زابلستان خان تست جهان سربسر زیر فرمان تست  
  ترا خان و مان باید آبادتر دل دوستداران بتو شادتر  
  کلید در گنجها پیش تست دلم شاد و غمگین بکم پیش تست  
  دل روشنت هر چه باید بکار بجای آر از بزم و از کارزار  
  بسام آنگهی گفت زال جوان که چون زیست خواهم من ایدر توان  ۳۲۵
  کسی با گنه گر ز مادر نزاد من آنم سزد گر بنالم بداد  
  جدا بیشتر زین کجا داشتی مدارم که آمد گه آشتی  
  گهی زیر چنگال مرغ اندرون چمیدن بخاک و مزیدن بخون  
  کنامم نشست آمد و مرغ بار بدآنگه که بودم ز مرغان شمار  
  کنون دور گشتم ز پروردگار چنین پروراند مرا روزگار  ۳۳۰
  ز گل چارهٔ من جز از خار نیست بدین با جهاندار پیکار نیست  
  بدو گفت پرداختن دل سزاست بپرداز و برگوی هرچت هواست  
  ستاره شمر مرد اختر گرای چنین رای زد زاختر نیک رای  
  که ایدر ترا باشد آرامگاه هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه  
  گذر نیست بر حکم گردان سپهر هم ایدر ببایدت گسترد مهر  ۳۳۵
  کنون گرد خویش اندر آور گروه سواران و مردان دانش پژوه  
  بیآموز و بشنو ز هر دانشی بیابی ز هر دانشی رامشی  
  ز خورد و ز بخشش میآسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ  
  بگفت این و برخاست آوای کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس  
  خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد ز دهلیر پرده سرای  ۳۴۰
  سپهبد سوی جنگ بنهاد روی ابا لشکری ساخته جنگجوی  
  بشد شاه با او دو منزل براه بدآن تا بدژ چون گذارد سپاه  
  پدر زال را تنگ در برگرفت شگفتی خروشیدن اندر گرفت  
  همی زال را دیده در خون نشاند برخ او همی خون دل بر فشاند  
  بفرمود تا بازگردد ز راه شود شاد دل سوی تخت و کلاه  ۳۴۵
  بیآمد پر اندیشه دستان سام که تا چون زید بی پدر شادکام  
  نشست از بر نامور تخت عاج بسر بر نهاد آن فروزنده تاج  
  ابا یاره و گرزهٔ گاوسر ابا طوق زرّین و زرّین کمر  
  ز هر کشوری موبدانرا بخواند پژوهید هر چیز و هر گونه راند  
  ستاره شناسان و دین آوران سواران جنگی و کین آوران  ۳۵۰
  شب و روز بودند با او بهم زدندی همی رای بر بیش و کم  
  چنان گشت زال از بس آموختن که گفتی ستارهست از افروختن  
  برای و بدانش بجائی رسید که چون خویشتن در جهان کس ندید  
  بجائی رسانید کار جهان کزو داستانها زدندی مهان  
  ز خوبیش خیره شدند مرد و زن چو دیدی شدندی برو انجمن  ۳۵۵
  هر آنکس که نزدیک یا دور بود گمان مشک بودند و کافور بود