شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن زال به نزد مهراب کابلی
ظاهر
آمدند زال بنزد مهراب کابلی
چنان بد ک روزی چنان کرد رای | که در پادشاهی بجنبد ز جای | |||||
برون رفت با ویژه گردان خویش | که با او یکی بودشان رای و کیش | |||||
سوی کشور هندوان کرد رای | سوی کابل و دنبر و مرغ و مای | |||||
بهر جای گاهی بیآراستی | می و رود و رامشگران خواستی | ۳۶۰ | ||||
گشاده در گنج و افگنده رنج | بر آئین و رسم سرای سپنج | |||||
ز زابل بکابل رسید آن زمان | گرازان و خندان دل و شادمان | |||||
یکی پادشاه بود مهراب نام | زبردست و باگنج و گسترده کام | |||||
ببالا بکردار آزاده سرو | برخ چون بهار و برفتن تذرو | |||||
دل بخردان داشت و مغز ردان | دو کتف یلان و هش موبدان | ۳۶۵ | ||||
ز ضحّاک تازی گهر داشتی | بکابل همی بوم و بر داشتی | |||||
همی داد هر سال با سام ساو | که با او برزمش نبود ایچ تاو | |||||
چو آگه شد از کار دستان سام | ز کابل بیآمد بهنگام بام | |||||
ابا گنج و اسپان آراسته | غلامان و هر گونهٔ خواسته | |||||
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر | زدیبای زر بفت و خزّ و حریر | ۳۷۰ | ||||
یکی تاج پر گوهر شاهوار | یکی طوق زرّین زبرجد نگار | |||||
سران هر چه بود او بکابل سپاه | بیآورد با خویشتن سوی راه | |||||
چو آمد بدستان سام آگهی | که زیبا مهی آید اندر مهی | |||||
پذیره شدش زال و بنواختش | ز آئین یکی پایگه ساختش | |||||
سوی تخت پیروزه باز آمدند | گشاده دل و بزم ساز آمدند | ۳۷۵ | ||||
یکی پهلوانی نهادند خوان | نشستند بر خوان او فرّخان | |||||
گسارندهٔ می می آورد و جام | نگه کرد مهاب را پور سام | |||||
خوش آمد هماناش دیدار اوی | دلش تیزتر گشت بر کار اوی | |||||
از آن دانش و رای مهراب گرد | بگفت آن که او زاد هرگز نمرد | |||||
چو مهراب برخاست از خوان زال | نگه کرد زال اندر آن کتف و یال | ۳۸۰ | ||||
چنین گفت با مهتران زال زر | که زیبندهتر زین که بندد کمر | |||||
بچهر و ببالای او مرد نیست | کسی گوی او را هم آورد نیست | |||||
یکی نامدار از میان مهان | چنین گفت با پهلوان جهان | |||||
پس پردهٔ او یکی دختر است | که رویش ز خورشید نیکوترست | |||||
ز سر تا بپایش بکردار عاج | برخ چو بهشت و ببالا چو ساج | ۳۸۵ | ||||
برآن سفت سیمین دو مشکین کمند | سرش گشته چون حلقهٔ پایبند | |||||
دهانش چو گلنار و لب ناروان | ز سیمین برش رسته دو ناردان | |||||
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ | مژه تیرگی برده از پرّ زاغ | |||||
دو ابرو بسان کمان طراز | برو توز پوشیده از مشک ناز | |||||
اگر ماه بینی همه روی اوست | اگر مشک بوئی همه موی اوست | ۳۹۰ | ||||
بهشتیست سر تا سر آراسته | پر آرایش و رامش و خواسته | |||||
برآورد مر زال را دل بجوش | چنان شد کزو رفت آرام و هوش | |||||
چو از نیکوئی مرد ایدون بود | بنیکی ازین راه خود چون بود | |||||
شب آمد در اندیشه بنشست زار | بنادیده بر شد چنان سوگوار | |||||
چو زد بر سر کوه بر تیر شید | جهان شد بسان بلور سپید | ۳۹۵ | ||||
در بار بگشاد دستان سام | برفتند گردان بزرّین نیام | |||||
در پهلوانرا بیآراستند | چو بالای پرمایگان خواستند | |||||
همی رفت مهراب کابل خدای | سوی خیمهٔ زال زابل خدای | |||||
چو آمد بنزدیکیّ بارگاه | خروش آمد از در که بگشای راه | |||||
سوی پهلوان اندرون رفت گو | بسان درختی پر از بار نو | ۴۰۰ | ||||
دل زال شد شاد و بنواختش | وزآن انجمن سر برافراختش | |||||
بپرسید کز من چه خواهی بخواه | ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه | |||||
بدو گفت مهراب که ای پادشا | سرافراز و پیروز و فرمان روا | |||||
مرا آرزو در زمانه یکیست | که آن آرزو بر تو دشوار نیست | |||||
که آئی بشادی بر خان من | چو خورشید روشن کنی جان من | ۴۰۵ | ||||
چنین داد پاسخ که این رای نیست | بخان تو اندر مرا جای نیست | |||||
نباشد بدین سام همداستان | همان شاه چون بشنود داستان | |||||
که ما می گساریم و مستان شویم | سوی خانهٔ بت پرستان شویم | |||||
جز این هرچه گوئی تو پاسخ دهیم | بدیدار تو رای فرّخ نهیم | |||||
چو بشنید مهراب کرد آفرین | بدل زال را خواند نا پاک دین | ۴۱۰ | ||||
خرامان برفت از بر تخت اوی | همی آفرین خواند بر بخت اوی | |||||
چو دستان سام از پسش بنگرید | ستودش فراوان چنان چون سزید | |||||
برو هیچکس چشم نگماشتند | مر او را ز دیوانگان داشتند | |||||
از آن کو نه هم دین و هم راه بود | زبان از ستودنش کوتاه بود | |||||
چو روشن دل پهلوانرا بدوی | چنان گرم دیدند با گفتگوی | ۴۱۵ | ||||
مر او را ستودند یکیک همان | بزرگان و نام آوران جهان | |||||
ز بالا و دیدار و آهستگی | ز بایستگی هم ز شایستگی | |||||
دل زال یکباره دیوانه گشت | خرد دور شد عشق فرزانه گشت | |||||
سپهدار تازی سر راستان | بگوید برین بر یکی داستان | |||||
که تا زندهام چرمه جفت منست | خم چرخ گردان نهفت منست | ۴۲۰ | ||||
عروسم نباید که رعنا شوم | بنزد خردمند رسوا شوم | |||||
از اندیشگان زال شد خسته دل | بر آن کار بنهاد پیوسته دل | |||||
همی بود پیچان دل از گفت و گوی | مگر تیره گرددش زین آبروی | |||||
همی گشت یکچند بر سر سپهر | دل زال آگنده یکسر ز مهر |