شاهنامه (تصحیح ژول مل)/هنر نمودن سیاوش پیش افراسیاب
ظاهر
هنر نمودن سیاوش پیش افراسیاب
شبی با سیاوش چنین گفت شاه | که فردا بسازیم هر دو پگاه | |||||
ابا گوی وچوگان بمیدان شویم | زمانی ببازیم وخندان شویم | |||||
زهر کس شنیدم که چوگان تو | نبینند گردان بمیدان تو | ۱۳۹۵ | ||||
بدو گفت شاها انوشه بدی | همیشه زتو دور دست بدی | |||||
همی از تو جویند شاهان هنر | که یابد بهر کار بر تو گذر | |||||
مرا روز روشن بفرمان تست | همی از تو خواهم بد ونیک جست | |||||
بدو گفت افراسیاب ای پسر | همیشه بدی شاد وپیروزگر | |||||
تو فرزند شاهی وزیبای گاه | تو تاج کیانی وپشت سپاه | ۱۴۰۰ | ||||
بشبگیر گردان بمیدان شدند | گرازان وتازان وخندان شدند | |||||
چنین گفت پس شاه ترکان بدوی | که یاران گزینیم در زخم گوی | |||||
تو باشی بدآن روی وزین روی من | بدو نیمه هم زین نشان انجمن | |||||
سیاوش چنین گفت با شهریار | که کی باشدم گوی وچوگان بکار | |||||
برابر نیارم زدن با تو گوی | بمیدان هم آورد دیگر بجوی | ۱۴۰۵ | ||||
چو هستم سزاوار یار تو ام | بدین پهن میدان سوار تو ام | |||||
سپهبد زگفتار او شاد شد | سخن گفتن هرکسی باد شد | |||||
بجان وسر شاه کاؤس گفت | که با من تو باشی هم آورد وجفت | |||||
هنر کن به پیش سواران پدید | بدآن تا نگویند کو بد گزید | |||||
کنند آفرین بر تو مردان من | شکفته شود روی خندان | ۱۴۱۰ | ||||
سیاوش بدو گفت فرمان تراست | سواران ومیدان وچوگان تراست | |||||
سپهبد گزین کرد گلبادرا | چو گرسیوز وجهن وپولاد را | |||||
چو پیران ونستیهن جنگجوی | چو هومان که برداشتی زآب گوی | |||||
بنزد سیاوش فرستاد یار | چو روئین وچون شیدهٔ نامدار | |||||
دگر اندریمان سوار دلیر | چو ارجاسپ اسپ فگن نرّه شیر | ۱۴۱۵ | ||||
سیاوش بدو گفت که ای نامجوی | ازیشان که یارد شدن پیش گوی | |||||
همه یار شاهند تنها منم | نگهدار چوگان یکتا منم | |||||
گرایدون که یاری دهد شهریار | بیآرم از ایران بمیدان سوار | |||||
مرا یار باشند در زخم گوی | بدآن سان که آئین بود بر دو روی | |||||
سپهبد چو بشنید آن داستان | بدآن داستان گشت همداستان | ۱۴۲۰ | ||||
سیاوخش از ایرانیان هفت مرد | گزین کرد شایسته اندر نبرد | |||||
خروش تبیره زمیدان بخاست | همه خاک با آسمان گشت راست | |||||
از آواز صنج ودم گرّه نای | تو گفتی بجنبید زجای | |||||
یپهدار گوئی زمیدان بزد | به ابر اندر آمد چنان چون سزد | |||||
سیاوش برانگیخت اسپ نبرد | چو گوی اندر آمد نهشتش بگرد | ۱۴۲۵ | ||||
بزد همچنان چون بمیدان رسید | بدآن سان که از چشم شد ناپدید | |||||
بفرمود پس شهریار بلند | که گوی بنزد سیاوش برند | |||||
سیاوش بدآن گوی بر داد بوس | برآمد برآمد خروشیدن نای وکوس | |||||
سیاوش به اسپ دگر بر نشست | بینداخت این گوی لختی بدست | |||||
پس آنگه بچوگان برو کار کرد | چنان شد که با ماه دیدار کرد | ۱۴۳۰ | ||||
زچوگان او گوی شد ناپدید | تو گفتی سپهرش همی برکشید | |||||
بمیدان یکی مرد چندان نبود | کسیرا چنان روی خندان نبود | |||||
از آن گوی خندان شد افراسیاب | سر نامداران برآمد زخواب | |||||
به آواز گفتند هرگز سوار | ندیدیم بر زین چنین نامدار | |||||
کی نامور گفت از اینسان بود | کسیرا که با فرّ یزدان بود | ۱۴۳۵ | ||||
زخوبی ودیدار وفرّ وهنر | بدانم که دیدنش بیش از خبر | |||||
زمیدان بیکسو نهادند گاه | بیآمد نشست از برگاه شاه | |||||
سیاوخش بنشست با او بتخت | بدیدار او شاه شد شاد سخت | |||||
بلشکر چنین گفت پس نامجوی | که میدان شما را وچوگان وگوی | |||||
همی ساختند آن دو لشکر نبرد | برآمد همی تا بخورشید گرد | ۱۴۴۰ | ||||
ازین سو وز آن سو پر از گفتگوی | همی این از آن آن ازین برد گوی | |||||
چو ترکان بتندی بیآراستند | همی بردن گویرا خواستند | |||||
سیاوش غمی گشت از ایرانیان | سخن گفت بر پهلوانی زبان | |||||
که میدان بازیست یا کارزار | بدین بخشش وگردش روزگار | |||||
چو میدان سرآمد بتابید روی | بترکان سپارید یکباره گوی | ۱۴۴۵ | ||||
سواران عنانرا کشیدند نرم | نکردند از آنپس یکی اسپ گرم | |||||
یکی گوی ترکان بینداختند | بکردار آتش همی تاختند | |||||
سپهبد چو آواز ترکان شنود | بدانست که آن پهلوانی چه بود | |||||
چنین گفت پس شاه توران سپاه | که گفتست با من یکی نیک خواه | |||||
که اورا زگیتی کسی نیست جفت | بتیر وکمان وببرّ وبسفت | ۱۴۵۰ | ||||
سیاوش چو گفتار مهتر شنید | زقربان کمان کیان برکشید | |||||
سپهبد کمان خواست تا بنگرد | یکی بر گراید که فرمان برد | |||||
کمانرا نگه کرد خیره بماند | بسی آفرین بزرگان بخواند | |||||
بگرسیوز تیغ زن داد مه | که خانه بمال وبر آور بزه | |||||
بکوشید تا بر زه آرد کمان | نیآمد بزه طیره شد ترک از آن | ۱۴۵۵ | ||||
ازو شاه بستد بزانو نشست | بمالیر خانه کمانرا بدست | |||||
بزه کرد خندان بدو گفت شه | که اینت کمان با جوانی بزه | |||||
مرا نیز روز جوانی کمان | چنین بود واکنون دگر شد زمان | |||||
به ایران وتوران کسی این بچنگ | نیارد گرفتن بهنگام جنگ | |||||
بر ویال وکتف سیاوش جزین | نخواهد کمان نیز بر پشت زین | ۱۴۶۰ | ||||
نشانه نهادند بر اسپریس | سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس | |||||
نشست از بر بادپای چو دیو | بیفشرد ران وبیآمد غریو | |||||
یکی تیر زد بر میان نشان | نهاده بدو چشم گردنکشان | |||||
خدنگی دگر بار هم چار پرّ | بچرخ اندرون راند وبکشاد برّ | |||||
نشانه دو باره بیک تاختن | مغربل ببود اندر انداختن | ۱۴۶۵ | ||||
عنانرا بپیچید بر دست راست | بزد بار دیگر بر آنسو که خواست | |||||
کمانرا بزه بر ببازو فگند | بیآمد بر شهریار بلند | |||||
فرود آمد وشاه بر پای خاست | هنر گفت بر گوهرت بر گواست | |||||
وز آنجایگه سوی کاخ بلند | برفتند شادان دل وارجمند | |||||
نشستند خوان ومی آراستند | سزاوار رامشگران خواستند | |||||
می چند خورند وگشتند شاد | بنام سیاوش گرفتند یاد | |||||
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه | زاسپ وستام وزتخت وکلاه | |||||
همان پوشش از جامهٔ نابرید | که اندر جهان پیش از آن کس ندید | |||||
زدینار واز بدرهای درم | زیاقوت وپیروزه از بیش وکم | |||||
پرستار چندی وچندی غلام | یکی پر زیاقوت رخشنده جام | ۱۴۷۵ | ||||
بفرمود تا خواسته بشمردند | همه سوی کاخ سیاوش برند | |||||
بهرکش بتوران زمین خویش بود | ورا مهربانی برو بیش بود | |||||
بگفتش یکایک همه خواسته | بیآرید وخوانهای آراسته | |||||
چنین گفت آنگه بلشکر همه | که باشید اورا بجمله رمه |