شاهنامه (تصحیح ژول مل)/نامه نوشتن کاوس نزدیک شاه مازندران

از ویکی‌نبشته

نامه نوشتن کاؤس نزدیک شاه مازندران

  یکی نامهٔ بر حریر سفید بدآن اندرون چند بیم وامید  
  دبیر خردمند بنوشت خوب پدید آورید اندرون زشت وخوب  
  نخست آفرین کرد بر دادگر کزو گشت پیدا بگیتی هنر  ۶۸۰
  خرد داد وگردان سپهر آفرید درشتی وتندی ومهر آفرید  
  بنیک وببد دادمان دستگاه خداوند گردنده خورشید وماه  
  اگر دادگر باشی وپاکدین زهر کس نیابی جز از آفرین  
  وگر بد نهان باشی وبد کنش زچرخ بلند آیدت سرزنش  
  جهاندار اگر دادگر باشدی زفرمان او کی گذر باشدی  ۶۸۵
  سزای گنه بین که یزدان چه کرد زدیو وزجادو برآورد گرد  
  کنون گر شوی آگه از روزگار روان وخرد بودت آموزگار  
  همانجا بمان تخت مازندران بدین بارگاه آی چون کهتران  
  چو با جنگ رستم نداری تو تاو بده زود بر کام ما باژ وساو  
  اگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بکشایدت  ۶۹۰
  وگر نه چو ارژنگ و دیو سپید دلت کرد باید زجان ناامید  
  چو نامه بسر برد فرّخ دبیر نهاد از برش مهر مشک وعبیر  
  بخواند آن زمان شاه فرهاد را گرایندهٔ گرز پولاد را  
  گزین بزرگان آن شهر بود زبیکاری ورنج بی بهر بود  
  بدو گفت این نامهٔ پندمند ببر نزد آن دیو جسته زبند  ۶۹۵
  چو از شاه بشنید فرهاد گرد زمینرا ببوسید و نامه ببرد  
  بشهری کجا نرم پایان بدند سواران وپولاد خایان بدند  
  کسی را که بینی دو پای از دوال لقب شان چنین بود بسیار سال  
  بدآن شهر بد شاه مازندران هم آنجا دلیران وکنداوران  
  یکی را فرستاد فرهاد پیش ورا کرد آگه زکردار خویش  ۷۰۰
  چو بشنید کز نزد کاؤس شاه فرستادهٔ با هش آمد زراه  
  پذیره شدن را سپاهی گران دلیران وشیران مازندران  
  زلشکر یکایک همی بر گزید از ایشان هنر خواست کآید پدید  
  چنین گفت کامروز مردانگی جدا کرد باید زدیوانگی  
  همه راه ورسم پلنگ آورید سر هوشمندان بچنگ آورید  ۷۰۵
  پذیره شدندش پر از چین بروی سخنها نرفت هیچ بر آرزوی  
  چو رفتند نزدیک فرهاد گرد از آن نامداران با دستبرد  
  یکی دست بگرفت وبفشاردش پی واستخوانها بیآزاردش  
  نگشت ایچ فرهاد را روی زرد نیآمد برو رنگ پیدا زدرد  
  ببردند فرهاد را پیش شاه زکاؤس پرسید واز رنج راه  ۷۱۰
  پس آن نامه بنهاد پیش دبیر می ومشک بد بیخته بر حریر  
  مر آن نامه برخواند موبد بدوی بپیچید از آن نامه پرخاشجوی  
  چو آگه شد از رستم وکار دیو پر از خون شدش چشم دل پر غریو  
  بدل گفت پنهان شود آفتاب شب آید شود گاه آرام وخواب  
  زرستم نخواهد جهان آرمید نخواهد شدن نام او ناپدید  ۷۱۵
  غمین شد از ارژنگ ودیو سپید که شد خسته پولاد غندی وبید  
  چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند دو دیده بخون دل اندر نشاند  
  سه روزش همیداشت مهمان خویش بر نامداران ویاران خویش  
  بروز چهارم بدو گفت رو بنزدیک آن بیخرد شاه نو  
  چنین گوی پاسخ بکاؤس کی که کی آب دریا بود همچو می  ۷۲۰
  من آنم که گوئی بر وبوم گاه رها کن بیآ سوی این بارگاه  
  مرا بارگه زآن تو برتر است هزاران هزارم بدر لشکرست  
  بهر جا که در جنگ بنهند روی نماند نه سنگ ونه رنگ ونه بوی  
  بیآرای کار ومیآسای هیچ که من رزم را کرد خواهم بسیچ  
  بیآرم یکی لشکری شیرفش بر آرم شمارا سر از خواب خوش  ۷۲۵
  زپیلان جنگی هزار ودویست که با تو بر آنسان یکی پیل نیست  
  از ایران بر آرم یکی تیره خاک بلندی ندانند باز از مغاک  
  چو بشنید فرهاد ازو داوری بلندی وتندی وکنداوری  
  بکوشید تا پاسخ نامه یافت عنان سوی سالار ایران بتافت  
  بیآمد بگفت آنچه دید وشنید همه پردهٔ رازها بر درید  ۷۳۰
  چنین گفت کو زآسمان برترست نه رای بلندش بزیر اندرست  
  زگفتار من سر بپیچید نیز زمان پیش چشمش نیرزد بچیز  
  جهاندار مر پهلوانرا بخواند همه گفت فرهاد با او براند  
  چنین گفت کاؤس را پیلتن کزین ننگ بگذارم این انجمن  
  مرا بود باید سوی او پیام که من بر کشم تیغ تیز از نیام  ۷۳۵
  یکی نامه باید چو برّنده تیغ پیامی بکردار غرّنده میغ  
  شوم چون فرستادهٔ نزد اوی بگفتار خون اندر آرم بجوی  
  بپاسخ چنین گفت کاؤس شاه که از تو فروزد نگین وکلاه  
  پیمبر توئی هم چو ببر دلیر بهر کینهگه چون سرافراز شیر  
  بفرمود تا رفت پیشش دبیر سر خامه را کرد پیکان تیر  ۷۴۰
  چنین گفت کین گفتن نابکار نه خوب آید از مردم هوشیار  
  اگر سر کنی زین فزونی تهی بفرمان گرائی بسان رهی  
  وگر نه بجنگ تو لشکر کشم زدریا بدریا سپه بر کشم  
  روان بد اندیش دیو سپید دهد کرگساران بمغزت نوید