شاهنامه (تصحیح ژول مل)/خوان هفتم: کشتن رستم دیو سپید را
ظاهر
خوان هفتم
کشتن رستم دیو سپید را
وز آنجایگه تنگ بسته کمر | بیآمد پر از کینه وجنگ سر | |||||
ابا خویشتن برد اولاد را | همیراند آن رخش چو باد را | |||||
چو رخش اندر آمد بدآن هفت کوه | بدآن نرّه دیوان گروها گروه | |||||
بنزدیک آن غار بی بن رسید | بگرد اندرش لشکر دیو بدید | ۵۹۵ | ||||
به اولاد گفت آنچه پرسیدمت | همه بر ره راستی دیدمت | |||||
کنون چون گه رفتن آمد فراز | مرا راه بنمای وبکشای راز | |||||
بدو گفت اولاد چون آفتاب | شوم گرم دیو اندر آید بخواب | |||||
بر ایشان تو پیروز باشی بجنگ | کنون یکزمان کرد باید درنگ | |||||
زدیوان نبینی نشسته یکی | مگر جادوان باسبان اندکی | ۶۰۰ | ||||
بد آنگه تو پیروز باشی مگر | اگر یار باشدت پیروزگر | |||||
نکرد ایچ رستم برفتن شتاب | بدآن تا بیآمد بلند آفتاب | |||||
سر وپای اولاد را کرد بست | بخمّ کمد آنگهی بر نشست | |||||
بر آمیخت جنگی نهنگ از نیام | بغرّید چون رعد وبر گشت نام | |||||
میان سپاه اندر آمد چو گرد | سرانرا بخنجر همی دور کرد | ۶۰۵ | ||||
نه اتاد کس پیش او در بجنگ | نجستند با او یکی نام وننگ | |||||
وز آنجایگه سوی دیو سپید | بیآمد بکردار تابنده شید | |||||
بمانند دوزخ یکی چاه دید | بن چاه از تیرگی ناپدید | |||||
زمانی همی بود در چنگ تیغ | نبد جای پیکار وجای گریغ | |||||
چو مژگان بمالید ودیده بشست | در آن غار تاریک چندی بجست | ۶۱۰ | ||||
بتاریکی اندر یکی کوه دید | سراسر غار ازو ناپدید | |||||
برنگ شبه روی و چون شیر موی | جهان پر زبالا وپهنای اوی | |||||
شغار اندرون دید رفته بخواب | بکشتن نکرد ایچ رستم شتاب | |||||
بغرّید غرّیدنی چون پلنگ | چو بیدار شد اندر آمد بجنگ | |||||
سوی رستم آمد چو کوهی سپاه | از آهنش ساعد از آهن کلاه | ۶۱۵ | ||||
یکی آسیا سنگ را در ربود | بنزدیک رستم درآمد چو دود | |||||
ازو شد د پیلتن پر نهیب | بترسید که آمد بتنگی نشیب | |||||
بر آشفت برسان شیر ژیان | یکی تیغ تیزش بزد بر میان | |||||
بنیروی رستم زبالای اوی | بیفتاد یک زان ویک پای اوی | |||||
بریده بر آویخت با او بهم | چو پیل سرافراز و شیر دژم | ۶۲۰ | ||||
بیک پا بکوشید با نامور | همه غاررا کرد زیر وزبر | |||||
گرفت آن بر ویال گرد دلیر | که آرد مگر پهلوانرا بزیر | |||||
همی گوشت کند از آن آن ازین | همی گل شد از خون سراسر زمین | |||||
بدل گفت رستم گر امروز جان | بماند بمن زنده ام جاودان | |||||
همیدون بدل گفت دیو سپید | که از جان شیرین شدن ناامید | ۶۲۵ | ||||
گرایدون که از چنگ این اژدها | بریده پی وپوست یابم رها | |||||
نه مهتر نه کهتر بمازندران | ببینند نیزم همی جاودان | |||||
همی گفت ازین گونه دیو سپید | همی داد دل را بدآنسان نوید | |||||
بدین گونه با یکدگر رزمجوی | زتنها روان بد خوی و خون بجوی | |||||
تهمتن بنیروی جان آفرین | بکوشید بسیار با درد وکین | ۶۳۰ | ||||
سرنجام از آن کینه وکارزار | بپیچید بر دیو گو نامدار | |||||
بزد دست وبر داشتش نرّه شیر | بگردن بر آورد وافگند زیر | |||||
زدش بر زمین همچو شیر ژیان | چنان کز تن وی برون رفت جان | |||||
فروبرد خنجر دلش بر درید | جگرش از تن تیره بیرون کشید | |||||
همه غار یکسر تن کشته بود | جهان همچو دریای خون گشته بود | ۶۳۵ | ||||
بیآمد از اولاد بکشاد بند | بغتراک بست آن کیانی کمند | |||||
به اولاد داد آن کشیده جگر | سوی شاه کاؤس بنهاد سر | |||||
بدو گفت اولاد کای نرّه شیر | جهانرا بتیغ آوریدی بزیر | |||||
نشانهای بند تو دارد تنم | بزیر کمندت همی بشکنم | |||||
بچیزی که دادی دلم را امید | همی باز خواهد امیدم نوید | ۶۴۰ | ||||
بپیمان شکستن نه اندر خوری | که شیر ژیان وکی منظری | |||||
بدو گفت رستم که مازندران | سپارم بتو از کران تا کران | |||||
یکی کار پیشست ورنج دراز | که هم با نشیبست وهم با فراز | |||||
همی شاه مازندران را زگاه | بباید ربودن فگندن بچاه | |||||
سر دیو جادو هزاران هزار | بیفگند باید بخنجر زبار | ۶۴۵ | ||||
وز آنپس مگر خاکرا بسپرم | وگر نه زپیمان تو نگذرم | |||||
رسید آنگهی نزد کاؤس کی | گو پهلوان شیر فرخنده پی | |||||
بشادی برآمد زگردان فغان | که آمد سپهدار روشن روان | |||||
ستایش کنانش دویدند پیش | برو آفرین بود زاندازه بیش | |||||
چنین گفت کای شاه دانش پذیر | بمرگ بد اندیش رامش پذیر | ۶۵۰ | ||||
بریدم جگرگاه دیو سپید | ندارد بدو شاه ازین پس امید | |||||
زپهلوش بیرون کشیدم جگر | چه فرمان دهد شاه فیروز گر | |||||
برو آفرین خوان کاؤس شاه | که بی تو مبادا کلاه وسپاه | |||||
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد | نشاید جز از آفرین کرد یاد | |||||
هزار آفرین باد بر زال زر | ابر مرز زابل سراسر دگر | ۶۵۵ | ||||
که چون تو دلیری پدید آورید | همانا که چون تو زمانه ندید | |||||
مرا بخت ازین هر دو فرّختر است | که پیل هزبر اوژنم کهتر است | |||||
چو از آفرینش بپرداخت کی | چنین گفت کای گرد فرخنده پی | |||||
کنون خونش آور تو در چشم من | همان نیز در چشم این انجمن | |||||
مگر باز بینیم دیدار تو | که بادا جهان آفرین یار تو | ۶۶۰ | ||||
بچشمش چو اندر کشیدند خون | شد آن دیدهٔ تیره خورشید گون | |||||
نهادند زیر اخترش تخت عاج | برآویختند ازبر عاج تاج | |||||
نشست از بر تخت مازندران | ابا رستم ونامور مهتران | |||||
چو طوس وفریبرز وگورز وگیو | چو رهّام وگرگین وبهرام نیو | |||||
برین گونه یک هفته با رود ومی | همی رامش آراست کاؤس کی | ۶۶۵ | ||||
بهشتم نشستند بر زین همه | جهانجوی وگردنکشان ورمه | |||||
همه بر کشیدند گرز گران | پراگنده در شهر مازندان | |||||
برفتند یکسر بفرمان کی | چو آتش که بر خیزد از خشک نی | |||||
زشمشیر تیز آتش افروختند | همه شهر یکسر همی سوختند | |||||
بکشتند چندان از آن جادوان | که از خون همیرفت جوی روان | ۶۷۰ | ||||
بدآنگه که تیره شب آمد بتنگ | گوان آرمیدند یکسر زجنگ | |||||
بلشکر چنین گفت کاؤس شاه | که اکنون مکافات کرده گناه | |||||
چنان چون سزا بد بدیشان رسید | زکشتن کنون دست باید کشید | |||||
بباید یکی مرد با هوش وسنگ | کجا باز داند شتاب از درنگ | |||||
شود نزد سالار مازندران | کند دلش بیدار ومغزش گران | ۶۷۵ | ||||
بدآن کار خشنود شد پور زال | و گردان که بودند با او همال | |||||
فرستاد نامه بنزدیک اوی | برافروخت آن جان تاریک اوی |