شاهنامه (تصحیح ژول مل)/نامه نوشتن زال نزدیک سام و احوال نمودن

از ویکی‌نبشته

نامه نوشتن زال نزدیک سام و احوال نمودن

  سپهبد نویسنده را پیش خواند دل آگنده بودش همه بر فشاند  
  یکی نامه فرمود نزدیک سام سراسر نوید و درود و پیام  
  بخط از نخست آفرین گسترید بدآن دادگر کو زمین آفرید  
  ازویست شادی ازویست زور خداوند ناهید و بهرام و هور  
  خداوند هست و خداوند نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست  ۷۵۰
  ازو باد بر سام نیرم درود خداوند گوپال و شمشیر و خود  
  چمانندهٔ دیزه هنگام گرد چرانندهٔ کرگس اندر نبرد  
  فزایندهٔ باد آوردگاه فشانندهٔ خون از ابر سیاه  
  گرایندهٔ تاج و زرّین کمر نشانندهٔ شاه بر تخت زر  
  بمردی هنر در هنر ساخته سرش از هنرها برافراخته  ۷۵۵
  چو سام نریمان گه کارزار بمردی نهست و نباشد سوار  
  من او را بسان یکی بنده‌ام بمهرش روان و دل آگنده‌ام  
  ز مادر بزادم بدآنسان که دید ز گردون بمن بر ستمها رسید  
  پدر بود در ناز خزّ و پرند مرا بوده سیمرغ در کوه هند  
  نیازم بد آن کو شکار آورد ابا بچّگان در شمار آورد  ۷۶۰
  همی پوست از باد بر من بسوخت زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت  
  همی خواندندی مرا پور سام بر اورنگ بد سام و من بر کنام  
  چو یزدان چنین راند اندر بوش برین گونه پیش آوریدم روش  
  کس از حکم یزدان نیاید گزیغ اگر چه بپرّد برآید بمیغ  
  ستان گر بدندان بخاید دلیر بدرّد از آواز او چرم شیر  ۷۶۵
  گرفتار فرمان یزدان بود اگر چند دندانش سندان بود  
  یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن  
  پدر که دلیرست و نرّ اژدهاست اگر بشنود گفت کهتر رواست  
  من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم  
  ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست  ۷۷۰
  برنجی رسیدستم از خویشتن و بر من بگرید همه انجمن  
  اگر چه دلم دید چندین ستم نخواهم زدن جز بفرمانت دم  
  چه فرماید اکنون جهان پهلوان رهانم ازین رنج و سختی روان  
  سپهبد شنید آنچه موبد بگفت که گوهر گشاده کند از نهفت  
  ز پیمان نگردد سپهبد بدر بدین کار دستور باشد مگر  ۷۷۵
  که من دخت مهراب را جفت خویش کنم راستی را به آئین و کیش  
  پدر یاد دارد که چون مر مرا بدو باز داد ایزدی داورا  
  بپیمان چنین گفت پیش گروه چو باز آوریدم از البرز کوه  
  که هیچ آرزو بر دلت نگسلم کنون اندرین است بسته دلم  
  سواری بکردار آذر گشسپ ز کابل سوی سام شد بر سه اسپ  ۷۸۰
  بفرمود و گفت ار بماند یکی نباید ترا دم زدن اندکی  
  بدیگر سبک برنشین و برو بدینسان همی تاز تا پیش گو  
  فرستاده از پیش او باد گشت بزیر اندرش جرمه پولاد گشت  
  چو نزدیکیٔ کرگساران رسید یکایک ز دورش سپهبد بدید  
  همی گشت گرد یکی کوهسار جهاننده یوز و رمنده شکار  ۷۸۵
  چنین گفت با غمگساران خویش بدآن کار دیده سواران خویش  
  که آمد فرستادهٔ کابلی بزیر اندرش جرمهٔ زابلی  
  فرستادهٔ زال باشد درست ازو آگهی جست باید نخست  
  ز دستان و ایران و از شهریار همی کرد باید سخن خواستار  
  هم اندر زمان پیش او شد سوار بدست اندرون نامهٔ نامدار  ۷۹۰
  فرود آمد و خاک را بوسه داد بسی از جهان آفرین کرد یاد  
  بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بودش پیام  
  سپهدار بگشاد از نامه بند فرود آمد از تیغ کوه بلند  
  سخنهای دستان یکایک بخواند بپژمرد و بر جای خیره بماند  
  پسندش نیآمد چنان آرزوی دگر گونه پنداشت اورا بخوی  ۷۹۵
  چنین داد پاسخ که آمد پدید سخن هر چه از گوهر او سزید  
  چو مرغ ژیان باشد آموزگار چنین کام دل جوید از روزگار  
  ز نخچیر چو آمد سوی خانه باز بدلش اندر اندیشه آمد دراز  
  همی گفت اگر گویم این نیست رای مکن داوری سوی دانش گرای  
  بر دادگر نیز و بر انجمن نباشد پسندیده پیمان شکن  ۸۰۰
  و گر گویم آری و کامت رواست بپرداز دلرا بدآنچت هواست  
  از این مرغ‌پرورده و دیوزاد چگونه برآید همانا نژاد  
  سرش گشت از اندیشهٔ دل گران بخفت و نه آسوده گشت اندر آن  
  سخن هر چه بر بنده دشوارتر تنش خسته‌تر ز آن و دل زارتر  
  گشاده‌تر آن باشد اندر نهان چو فرمان دهد کردگار جهان  ۸۰۵