شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رای زدن سام با موبدان بر کار زال
ظاهر
رای زدن سام با موبدان بر کار زال
چو برخاست از خواب با موبدان | یکی انجمن کرد و با بخردان | |||||
گشاد آن سخن بر ستاره شمر | که فرجام این بر چه باشد بسر | |||||
دو گوهر چو آب و چو آتش بهم | برآمیختن باشد از بن ستم | |||||
همانا که باشد بروز شمار | فریدون و ضحّاک را کارزار | |||||
از اختر بجوئید و فرمان دهید | سر خامه بر بخش فرّخ نهید | ۸۱۰ | ||||
ستاره شناسان بروز دراز | همی زآسمان باز جستند راز | |||||
بدیدند و با خنده پیش آمدند | چو شادان دل از بخت خویش آمدند | |||||
بسام نریمان ستاره شمر | چنین گفت کای گرد زرّین کمر | |||||
ترا مژده از دخت مهراب و زال | که باشند هر دو به فرّخ همال | |||||
ازین دو هنرمند پیل ژیان | بیآید ببندد بمردی میان | ۸۱۵ | ||||
جهانی بپای اندر آرد بتیغ | نهد تخت شاه از بر پشت میغ | |||||
ببرّد پی بدسگالان ز خاک | بروی زمین بر نماند مغاک | |||||
نه سگسار ماند نه مازندران | زمینرا بشوید بگرز گران | |||||
ازو بیشتر بد بتوران رسد | همه نیکوئی زو به ایران رسد | |||||
بخواب اندر آرد سر دردمند | ببندد در جنگ و راه گزند | ۸۲۰ | ||||
بدو باشد ایرانیان را امید | وزو پهلوان را خرام و نوید | |||||
پی بارهٔ او چماند بجنگ | بمالد برو روی جنگی پلنگ | |||||
خنک پادشاهی که هنگام اوی | زمانه بشاهی برد نام اوی | |||||
چه روم و چه هند و چه ایران زمین | نویسند همه نام او بر نگین | |||||
چو بشنید گفتار اخترشناس | بخندید و پذرفت زیشان سپاس | ۸۲۵ | ||||
ببخشیدشان بی کران زر و سیم | چو آرامش آمد بهنگام بیم | |||||
فرستادهٔ زال را پیش خواند | ز هر گونه با او سخنها براند | |||||
بگفتش که با او بخوبی بگوی | که این آرزو را نبد هیچ روی | |||||
ولیکن چو پیمان بدین بد نخست | بهانه نشاید ببیداد جست | |||||
من اینک بشبگیر ازین رزمگاه | سوی شهر ایران برانم سپاه | ۸۳۰ | ||||
بدآن تا چه فرمان دهد شهریار | چه آرد ازین کام تو کامکار | |||||
فرستاده را داد چندی درم | بدو گفت خیز و مزن هیچ دم | |||||
گسی کردش و خود براه ایستاد | سپاه و سپهبد از آن کار شاد | |||||
ببستد از آن کرگساران هزار | پیاده بزاری کشیدند خوار | |||||
دو بهره چو از تیره شب بر گذشت | خروش سواران برآمد ز دشت | ۸۳۵ | ||||
همان نالهٔ کوس با کرّنای | برآمد ز دهلیز پرده سرای | |||||
سپهبد بنزدیک ایران کشید | سپهرا بنزد دهستان کشید | |||||
فرستاده آمد بنزدیک زال | ابا بخت فیروز و فرخنده فال | |||||
چو آمد بدو داد پیغام سام | ازو زال بشنید و شد شادکام | |||||
گرفت آفرین زال بر کردگار | بر آن بخشش و شادمان روزگار | ۸۴۰ | ||||
درم داد و دینار درویشرا | نوازنده شد مردم خویشرا | |||||
بسی آفرین بر سپهدار سام | بکرد و بر آن خوب داده پیام | |||||
نه شب خواب کرد و نه روز آرمید | نه می خورد و نه نیز رامش گزید | |||||
دلش گشته بود آرزومند جفت | همه هر چه گفتی ز رودابه گفت |