شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رای زدن زال با موبدان در کار رودابه

از ویکی‌نبشته

رای زدن زال با موبدان در کار رودابه

  چو خورشید تابان برآمد ز کوه برفتند گردان همه همگروه  
  بدیدند مر پهلوانرا پگاه وز آنجایگه برگرفتند راه  
  سپهبد فرستاد خواننده را که جوید بزرگان داننده را  ۶۹۵
  چو دستور فرزانه با موبدان سرافراز گردان و فرّخ ردان  
  بشادی بر پهلوان آمدند خردمند و روشن روان آمدند  
  زبان تیز بکشاد دستان سام لبی پر ز خنده دلی پر ز کام  
  نخست آفرین بر جهاندار کرد دل موبد از خواب بیدار کرد  
  چنین گفت که از داور پاک و داد دل ما پر از ترس و امّید باد  ۷۰۰
  خداوند گردنده خورشید و ماه روانرا بنیکی نماینده راه  
  ستودن مر او را چنان چون توان شب و روز بودن به پیشش نوان  
  بدویست گیهان خرّم بپای همو دادگستر بهر دو سرای  
  بهار آرد و تیر ماه و خزان بر آرد پر از میوه دار رزان  
  جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر دارد دژم کرده روی  ۷۰۵
  ز فرمان و رایش کسی نگذرد پی مور بی او زمین نسپرد  
  جهانرا فزایش ز جفت آفرید که از یک فزونی نیآید پدید  
  یکی نیست جز داور کردگار که او را نه انباز و نه جفت و یار  
  هر آنچه آفریدست بجفت آفرید گشاده ز راز نهفت آفرید  
  ز چرخ بلند اندر آز این سخن سراسر همین است گیتی ز بن  ۷۱۰
  زمانه بمردم شد آراسته وزو ارج گیرد همه خواسته  
  اگر نیستی جفتی اندر جهان بماندی توانائی اندر نهان  
  و دیگر که بی جفت ز دین خدای ندیدیم مرد جوانرا بپای  
  سهدیگر که باشد ز تخم بزرگ چو بی جفت باشد بماند سترگ  
  چه نیکوتر از پهلوان جهان که گردد بفرزند روشن روان  ۷۱۵
  چو هنگام رفتن فراز آیدش بفرزند نو روز باز آیدش  
  بگیتی بماند ز فرزند نام که این پور زال است و آن پور سام  
  بدو گردد آراسته تاج و تخت از آن رفته نام و بدین مانده بخت  
  کنون آن همه داستان منست گل و نرگس بوستان منست  
  دل از من رمیدست و رفته خرد بگوئید که آنرا چه درمان بود  ۷۲۰
  نگفتم من این تا نگشتم غمی بمغز و خرد در نیآمد کمی  
  همه کاخ مهراب مهر منست زمینش چو گردان سپهر منست  
  دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گوئید باشد بدین رام سام  
  شوم رام گوئید منوچهر شاه جوانی گمانی برد یا گناه  
  چه کهتر چه مهتر چو شد جفتجوی سوی دین و آئین نهادست روی  ۷۲۵
  بدین در خردمند را جنگ نیست که هم راه دین است هم ننگ نیست  
  چه گوید کنون موبد پیش‌بین چه گویند فرزانگان اندرین  
  ببستند لب موبدان وردان سخن بسته شد بر لب بخردان  
  که ضحّاک مهراب را بد نیا وزیشان دل شاه پر کیمیا  
  گشاده سخن کس نیارست گفت که نشنید کس نوش با زهر جفت  ۷۳۰
  چو نشنید که از ایشان سپهبد سخن بجوشید و رای نو افگند بن  
  که دانم که چون این پژوهش کنید بدین رای بر من نگوهش کنید  
  ولیکن هرآنکو گزیند منش بباید شنیدش بسی سرزنش  
  مرا گر بدین ره نمایش کنید وزین بند راه گشایش کنید  
  بجای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان  ۷۳۵
  ز خوبی و نیکی و از راستی ز بد نآورم در شما کاستی  
  همه موبدان پاسخ آراستند همه کام و آرام او خواستند  
  که ما مر ترا سربسر بنده‌ایم نه از بس شگفتی سر افگنده‌ایم  
  که باشد ازین کمتر و بیشتر بزن پادشارا نگاهد هنر  
  ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست بزرگست و گرد و سبک مایه نیست  ۷۴۰
  اگر چند از گوهر اژدهاست همانست که بر تازیان پادشاست  
  یکی نامه باید سوی پهلوان چنان چون توانی بروشن روان  
  ترا خود خرد زآن ما بیشتر روان و گمان است به اندیشه تر  
  مگر کو یکی نامه نزدیک شاه نویسد کند رای او را نگاه  
  منوچهر از رای سام سوار نه پیچد شود کار دشوار خوار  ۷۴۵