پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/سپردن پیران کیخسرو را به شبانان

از ویکی‌نبشته

سپردن پیران کیخسرو را بشبانان

  شبانان کوه قلارا بخواند وز آن خرد چندی سخنها براند  
  بدیشان سپرد این دل ودیده را چنان نیک پور پسندیده را  
  که اینرا بدارید چون جان پاک نباید که بیند ورا باد وخاک  
  نباید که تنگ آیدش روزگار اگر دیده ودل کند خواستار  ۲۶۵۰
  بگفتند یکسر که فرمان بریم زفرمان تو یکزمان نگذریم  
  شبانرا ببخشید بسیار چیز یکی دایه با او فرستاد نیز  
  نهادند انگشت بر چشم وسر ببردند بر کوه آن تاجور  
  برین نیز بگذشت چندی سپهر به آواز ازین راز نکشاد چهر  
  چو شد هفت ساله گو سرفراز هنر با نژادش همی گفت راز  ۲۶۵۵
  زچوبی کمان کرد وز روده زه زهر سو برافگند زه را گره  
  ابی پرّ وپیکان یکی تیر کرد بدشت آمد آهنگ نخچیر کرد  
  چو ده ساله شد آن جوان سترگگ بجنک گراز آمد وخرس وگرگ  
  وزآنجایگه شد بشیر وپلنگ هم از چوب خمّیده شد ساز جنگ  
  چنین تا برآمد برین روزگار نیآمد بفرمان پروردگار  ۲۶۶۰
  شبان اندر آمد زکوه وزدشت بنالید ونزدیک پیران گذشت  
  که من زین سرافراز شیر یله سوی پهلوان آمدم با گله  
  همی کرد نخچیر آهو نخست ره شیر وجنگ پلنگان نجست  
  کنون نزد او جنگ شیر دمان همانست ونخچیر آهو همان  
  مبادا که آید برو بر گزند تو ناگه مرا آوری زیر بند  ۲۶۶۵
  چو بشنید پیران بخندید وگفت نماند نژاد وهنر در نهفت  
  نشست از بر بارهٔ دستکش بیآمد بر شاه خورشیدفش  
  بفرمود تا پیش او شد جوان نگه کرد پیران بر آن پهلوان  
  روان گشت شهرزاده ماننده باد بیآمد دوان دست او بوسه داد  
  نگه کرد پیران بر آن فرّ وچهر رخش گشت پر آب ودلش پر زمهر  ۲۶۷۰
  ببر در گرفتش زمانی دراز همی گفت با داور پاک  
  بدو گفت پیران کای پاک دین زتو باد رخشنده روی زمین  
  ازیرا کسی کت بداند همی بجز مهربانت نخواند همی  
  بدو گفت کیخسرو ای سرفراز بدیدار من چون کت آمد نیاز  
  شبان زادهٔ را چنان در کنار نوازی همی خود نیآیدت عار  ۲۶۷۵
  خردمند را دل برو بر بسوخت بکردار آتش رخش بر فروخت  
  بدو گفت کای یادگار مهان پسندیده وناسپرده جهان  
  شبان نیست از گوهر تو کسی وزین داستان هست با من بسی  
  زبهر جوان اسپ بالای خواست همان جامهٔ خسرو آرای خواست  
  بایوان خرامید با او بهم روانش زمهر سیاوش دژم  ۲۶۸۰
  همی پرورانیدش اندر کنار بدو شادمان بود وبه روزگار  
  ازو دور بد خورد وآرام وخواب زمهر وی وخشم افراسیاب  
  بدین نیز بگذشت چندی سپهر بدل اندرون داشت از شاه مهر