شاهنامه (تصحیح ژول مل)/سپردن پیران کیخسرو را به شبانان
ظاهر
سپردن پیران کیخسرو را بشبانان
شبانان کوه قلارا بخواند | وز آن خرد چندی سخنها براند | |||||
بدیشان سپرد این دل ودیده را | چنان نیک پور پسندیده را | |||||
که اینرا بدارید چون جان پاک | نباید که بیند ورا باد وخاک | |||||
نباید که تنگ آیدش روزگار | اگر دیده ودل کند خواستار | ۲۶۵۰ | ||||
بگفتند یکسر که فرمان بریم | زفرمان تو یکزمان نگذریم | |||||
شبانرا ببخشید بسیار چیز | یکی دایه با او فرستاد نیز | |||||
نهادند انگشت بر چشم وسر | ببردند بر کوه آن تاجور | |||||
برین نیز بگذشت چندی سپهر | به آواز ازین راز نکشاد چهر | |||||
چو شد هفت ساله گو سرفراز | هنر با نژادش همی گفت راز | ۲۶۵۵ | ||||
زچوبی کمان کرد وز روده زه | زهر سو برافگند زه را گره | |||||
ابی پرّ وپیکان یکی تیر کرد | بدشت آمد آهنگ نخچیر کرد | |||||
چو ده ساله شد آن جوان سترگگ | بجنک گراز آمد وخرس وگرگ | |||||
وزآنجایگه شد بشیر وپلنگ | هم از چوب خمّیده شد ساز جنگ | |||||
چنین تا برآمد برین روزگار | نیآمد بفرمان پروردگار | ۲۶۶۰ | ||||
شبان اندر آمد زکوه وزدشت | بنالید ونزدیک پیران گذشت | |||||
که من زین سرافراز شیر یله | سوی پهلوان آمدم با گله | |||||
همی کرد نخچیر آهو نخست | ره شیر وجنگ پلنگان نجست | |||||
کنون نزد او جنگ شیر دمان | همانست ونخچیر آهو همان | |||||
مبادا که آید برو بر گزند | تو ناگه مرا آوری زیر بند | ۲۶۶۵ | ||||
چو بشنید پیران بخندید وگفت | نماند نژاد وهنر در نهفت | |||||
نشست از بر بارهٔ دستکش | بیآمد بر شاه خورشیدفش | |||||
بفرمود تا پیش او شد جوان | نگه کرد پیران بر آن پهلوان | |||||
روان گشت شهرزاده ماننده باد | بیآمد دوان دست او بوسه داد | |||||
نگه کرد پیران بر آن فرّ وچهر | رخش گشت پر آب ودلش پر زمهر | ۲۶۷۰ | ||||
ببر در گرفتش زمانی دراز | همی گفت با داور پاک | |||||
بدو گفت پیران کای پاک دین | زتو باد رخشنده روی زمین | |||||
ازیرا کسی کت بداند همی | بجز مهربانت نخواند همی | |||||
بدو گفت کیخسرو ای سرفراز | بدیدار من چون کت آمد نیاز | |||||
شبان زادهٔ را چنان در کنار | نوازی همی خود نیآیدت عار | ۲۶۷۵ | ||||
خردمند را دل برو بر بسوخت | بکردار آتش رخش بر فروخت | |||||
بدو گفت کای یادگار مهان | پسندیده وناسپرده جهان | |||||
شبان نیست از گوهر تو کسی | وزین داستان هست با من بسی | |||||
زبهر جوان اسپ بالای خواست | همان جامهٔ خسرو آرای خواست | |||||
بایوان خرامید با او بهم | روانش زمهر سیاوش دژم | ۲۶۸۰ | ||||
همی پرورانیدش اندر کنار | بدو شادمان بود وبه روزگار | |||||
ازو دور بد خورد وآرام وخواب | زمهر وی وخشم افراسیاب | |||||
بدین نیز بگذشت چندی سپهر | بدل اندرون داشت از شاه مهر |