شاهنامه (تصحیح ژول مل)/سپاه سپردن سیاوش به بهرام
ظاهر
سپاه سپردن سیاوش ببهرام
یکی نامه بنوشت نزد پدر | همه یاد کرد اندرو در بدر | |||||
که من با جوانی خرد یافتم | زکردار بد روی برتافتم | |||||
از آن آت مغز شاه جهان | دل من برافروخت اندر نهان | |||||
شبستان تو درد من شد نخست | بخون دلم رخ ببایست شست | ۱۲۵۰ | ||||
ببایست بر کوه آتش گذشت | بمن زار بگریست آهو بدشت | |||||
وز آن ننگ وخواری بجنگ آمدم | خرامان بچنگ نهنگ آمدم | |||||
دو کشور بدین آشتی شاد گشت | دل شاه چون تیغ پولاد گشت | |||||
نیآمد همی هیچ کارش پسند | کشادن همان وهمان بود بند | |||||
چو چشمش زدیدار ما کشت سیر | بر سیر گشته نباشیم دیر | ۱۲۵۵ | ||||
زشادی دل او مبادا رها | شدم من زغم در دم اژدها | |||||
ندانم کزین کارگردان سپهر | چه دارد براز اندر از کین ومهر | |||||
وز آنپس بفرمود بهرامرا | که اندر جهان تازه کن نامرا | |||||
سپردم بتو تاج وپرده سرای | همان گنج آگنده وتخت وجای | |||||
درفش وسواران وپیلان وکوس | چو ایدر بیآید سپهدار طوس | ۱۲۶۰ | ||||
چنین هم پذیرفته اورا سپار | تو بیدار دل باش وبه روزگار | |||||
زلشکر گزین کرد سیصد سوار | همه گرد وشایستهٔ کارزار | |||||
درم نیز چندان که بودش بکار | زدینار واز گوهر شاهوار | |||||
صد اسپ گزیده بزرّین ستام | پرستار زرّین کمر صد غلام | |||||
بفرمود تا پیش او آورند | سلچ وستام وکمر بشمرند | ۱۲۶۵ | ||||
وز آن پس گرانمایگانرا بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |||||
چنین گفت کز نرد افراسیاب | گذشتست پیران از این روی آب | |||||
یکی راز پیغام دارد بمن | که ایمن بدو باشد آن انجمن | |||||
همی سازم اکنون پذیره شدن | شمارا هم ایدر بباید بدن | |||||
همه سوی بهرام دارید روی | مپیچید دلها زگفتار اوی | ۱۲۷۰ | ||||
همه بوسه دادند گردان زمین | به پیش سیاوخش با آفرین | |||||
چو خورشید تابنده بنمود پشت | هوا شد سیاه وزمین شد درشت | |||||
سیاوخش لشکر بجیحون کشید | از آب دو دیده رخش ناپدید | |||||
چو آمد بترمذ در بام وکوی | بسان بهار بد پر از رنگ وبوی | |||||
چنان هم همه شهرها نا بچاج | تو گفتی عروسست با طوق وتاج | ۱۲۷۵ | ||||
بهر منزلی ساخته خوردنی | خورشها وگسترده گستردنی | |||||
چنین تا بقنجاق تاشی براند | فرود آمد آنجا وچندی بماند | |||||
وزین رو چو طوس اندر آمد ببلخ | بگفتند با وی سخنهای تلخ | |||||
که شد پور فرخنده کاؤس شاه | که شد نزد سالار توران سپاه | |||||
سپهرا یکایک همه باز خواند | وز آنجا بدرگاه کاؤس راند | ۱۲۸۰ | ||||
ازین آگهی شد رخ شاه زرد | بنالید وبر زد یکی باد سرد | |||||
شدش دل پر آتش دو دیده پر آب | زخشم سیاوش وافراسیاب | |||||
که تا چون شود گشت گردان سپهر | بود چرخ با او بکین یا بمهر | |||||
دل وجنگ وکینرا بیکسو نهاد | وز آنپس نکرد او زپیکار یاد | |||||
پس آگاهی آمد به افراسیاب | که آمد سیاوش ازین روی آب | ۱۲۸۵ | ||||
بدین مرز لشکر فرود آورید | فرستادهٔ او بدرگه رسید | |||||
بفرمود اورا پذیره شدن | همه سرکشان با تبیره شدن | |||||
زخویشان گزین کرد پیران هزار | پذیره شدنرا بیآراست کار | |||||
سپهرا همه داد برگ ونوید | بیآراست پس چار پیل سپید | |||||
یکی بر نهادند پیروزه تخت | درفش درفشان بسان درخت | ۱۲۹۰ | ||||
سرش ماه زرّین وبومش بنفش | بزر بافته بر میان درفش | |||||
ابا تخت زرّین سه پیل دگر | بدیبا بیآراسته سر بسر | |||||
صد اسپ گرانمایه با زین زر | بزرّ اندرون چند گونه گهر | |||||
سپاهی بدآن سان که گفتی سپهر | بیآراست روی زمینرا بمهر | |||||
سیاوش چو بشنید که آمد سپاه | پذیره شدنرا بیآراست راه | ۱۲۹۵ | ||||
درفش سپهدار پیران بدید | خروشیدن پیل واسپان شنید | |||||
بشد تیز وبگرفتش اندر کنار | بپرسیدش از شهر واز شهریار | |||||
بدو گفت که ای پهلوان سپاه | چرا رنجه کردی روانرا براه | |||||
همه بر دل اندیشه بد کز نخست | ببیند دو چشمم ترا تندرست | |||||
ببوسید پیران سر وپای او | همان خوب چهر دلارای او | ۱۳۰۰ | ||||
همی گفت با کردگار جهان | که ای داور آشکار ونهان | |||||
مرا گر بخواب این نمودی روان | همانا سر پیر گشتی جوان | |||||
چو دیدم ترا روشن وتندرست | نیایش کنم پیش یزدان نخست | |||||
ترا چون پدر باشد افراسیاب | همه بنده باشند ازین روی آب | |||||
مرا تیز پیوسته بیش از هزار | پرستندگانند با گوشوار | ۱۳۰۵ | ||||
همه گنج من سر بسر پیش تست | تو جاوید شادان دل وتندرست | |||||
تو بی کام دل نیز دم بر مزن | ترا بنده باشد چو مرد وچو زن | |||||
مرا گر پذیری تو با پیر سر | زبهر پرستش ببندیم کمر | |||||
برفتند هر دو بشادی بهم | سنخ یاد کردند از بیش وکم | |||||
همه شهر از آواز چنگ ورباب | همی خفته را سر بر آمد زخواب | ۱۳۱۰ | ||||
همه خاک مشکین شد از مشک تر | همه تازی اسپان برآورد پر | |||||
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم | ببارید وزاندیشه آمد بخشم | |||||
که یاد آمدش بزم زابلستان | بیآراسته تا بکابلستان | |||||
چو آمد بهمانی پیلتن | شده نامداران همه انجمن | |||||
همان شهر ایرانش آمد بیاد | همی برکشید از جگر باد سرد | ۱۳۱۵ | ||||
کجا زرّ وگوهر همی ریختند | زبر مشک وعنبر همی بیختند | |||||
ازیشان دلش یاد کرد وبسوخت | بکردار آتش همی بر فروخت | |||||
زپیران بپوشید وپیچید روی | سپهبد بدید آن غم ودرد اوی | |||||
بدانست کورا چه آمد بیاد | غمی گشت ودندان بلب بر نهاد | |||||
بقاچار باشی فرود آمدند | نشستند ویکباره دم بر زدند | ۱۳۲۰ | ||||
نگه کرد پیران بدیدار اوی | بسفت وبر ویال وگفتار اوی | |||||
بدو هر دو چشمش همی خیره ماند | همی هر زمان نام یزدان بخواند | |||||
چنین گفت که ای نامور شهریار | زشاهان گیتی توئی یادگار | |||||
سه چیزست با تو که اندر جهان | کسیرا نباشد زتخم مهان | |||||
یکی آن که از تخمهٔ کیقباد | همی از تو گیرند گوئی نژاد | ۱۳۲۵ | ||||
ودیگر زبانی بدین راستی | بگفتار نیکو بیآراستی | |||||
سه دیگر که گوئی که از چهر تو | ببارد همی بر زمین مهر تو | |||||
چنین داد پاسخ سیاوش بدوی | که ای پیر پاکیزهٔ راستگوی | |||||
خنیده بگیتی بمهر و وفا | زآهرمنی دور ودور از جفا | |||||
گرایدون که با من تو پیمان کنی | بدانم که پیمان من نشکنی | ۱۳۳۰ | ||||
بسازم بدین بوم آرامگاه | بمهر ووفای تو ای نیکخواه | |||||
گر از بودن ایدر مرا نیکویست | بدین کردهٔ خود نباید گریست | |||||
وگر نیست فرمای تا بگذرم | نمائی ره کشور دیگرم | |||||
بدو گفت پیران که مندیش ازین | چو ایدر گذشتی از ایران زمین | |||||
مگردان دل از مهر افراسیاب | مکن هیج گونه برفتن شتاب | ۱۳۳۵ | ||||
پراگنده نامش بگیتی بدیست | ولیکن جز آنست مرد ایزدیست | |||||
خرد دارد وهوش ورای بلند | بخیره نتازد براه گزند | |||||
مرا نیز خویشیست با او بخون | همش پهلوانم همش رهنمون | |||||
مرا نزد او آب رویست وجاه | فراوان مرا گنج وتخت وسپاه | |||||
همانا برین بوم وبر صد هزار | بفرمان من بیش باشد سوار | ۱۳۴۰ | ||||
ده ودو هزار آن که خویش منند | چو خواهم شب وروز پیش منند | |||||
همم بوم وبر هست وهم گوسفند | واسپان وگنج وکمان وکمند | |||||
نهفته جزین نیز دارم بسی | مرا بی نیازیست از هر کسی | |||||
فدای تو بادا همه هرچه هست | گر ایدر کنی تو بشادی نشست | |||||
پذیرفتم از پاک یزدان ترا | پرستش کنم از دل وجان ترا | ۱۳۴۵ | ||||
نمانم که یابی زبدها گزند | نداند کسی راز چرخ بلند | |||||
سیاوش از آن گفتها رام گشت | روانش از اندیشه آزاد گشت | |||||
بخوردن نشستند با یکدگر | سیاوش پسر گشت وپیران پدر | |||||
برفتند با خنده دل شادمان | بره بر نجستند جائی زمان | |||||
چنین تا رسیدند بر شهر گنگ | که آن بود خرّم سرای درنگ | ۱۳۵۰ |