پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/رهانیدن پیران فرنگیس را

از ویکی‌نبشته

رهانیدن پیران فرنگیس را

  چو بشنید پیران چنین گفتگوی خروشان وجوشان برآمد بگوی  
  از آخر بیآورد پس پهلوان ده اسپ سوار آزموده جوان  
  خود وگرد روئین وفرشیدرود برآورد از آن راه ناگاه گرد  ۲۲۶۰
  بدو روز ودو شب بدرگه رسید در نامور پر جفاپیشه دید  
  فرنگیس را دید چو بیهشان گرفته ورا روزبانان کشان  
  بچنگال هر یک یکی تیغ تیز زدرگاه برخاسته رستخیز  
  همه دل پر از درد ودیده پر آب زکردار بد گوهر افراسیاب  
  بگفتند هر کس همی با دگر زن ومرد وکودک بدرگاه بر  ۲۵۶۵
  که این سخن کاریست با ترس وبیم فرنگیس را گر زنند بر دو نیم  
  زتندی شود پادشاهی تباه مر اورا نخواند کسی نیز شاه  
  همانگاه پیران بیآمد چو باد کسی کش خرد بود زو گشت شاد  
  چو چشم گرامی بپیران رسید شد از آب دیده رخش نا پدید  
  بدو گفت بامن چو بد ساختی چرا زنده ام بآتش انداختنی  ۲۵۷۰
  از اسپ اندر افتاد پیران بخاک بتن جامهٔ پهلوی کرده چاک  
  بفرمود تا روزبانان در زفرمان زمانی بتابند سر  
  بیآمد دمان پیش افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب  
  بدو گفت شاها انوشه بزی همیشه زتو دور دست بدی  
  چه آمد زبد بر تو ای نیکخوی که آمد بکشتن ترا آرزوی  ۲۵۷۵
  چا بر دلت چیره شد خیره دیو ببرد از دلت ترس گیهان خدیو  
  بکشتی سیاوخش را بی گناه بخاک اندر انداختی نام و جاه  
  بایران رسد زین بدی آگهی بگریند بر تخت شاهنشهی  
  بسا تاجداران ایران زمین که با لشکر آیند ایدر بکین  
  جهان آرمیده زدست بدی شده آشکارا ره ایزدی  ۲۵۸۰
  فریبنده دیوی زدوزخ بجست بیآمد دل شاه ازینسان بخست  
  بر آن اهرمن نیز نفرین بود که پیچید راهت سوی راه بد  
  پشیمان شوی زین بروز دراز نشینی نهانی بگرم وگداز  
  ندانم که این گفتهٔ بد زکیست وزین آفریننده را رای چیست  
  کنون زو گذشتی بفرزند خویش رسیدی بتیمار پیوند خویش  ۲۵۸۵
  چو دیوانه از جای برخاستی چنین خیره بدرا بیآراستی  
  نجوید فرنگیس را بر گشته بخت نه اورنگ شاهی نه تاج ونه تخت  
  بفرزند با کودکی در نهان درفشی مکن خویشتن در جهان  
  که تا زندهٔ بر تو نفرین بود پس از زندگی دوزخ آئین بود  
  اگر شاه روشن کند جان من فرستد ورا سوی ایوان من  ۲۵۹۰
  ورایدون که اندیشه از کودکیست همانا که این درد ورنج اندکیست  
  بمان تا جدا گردد از کالبد به پیش تو آرم بدو ساز بد  
  بدو گفت از اینسان که گوئی بساز مرا کردی از خون او بی نیاز  
  سپهدار توران از آن شاد گشت روانش از اندیشه آزاد گشت  
  بیآمد بدرگاه واورا ببرد بر آن روزبانان بسی برشمرد  ۲۵۹۵
  بی آزار بردش بسوی ختن خروشان همه درگه وانجمن  
  چه آمد به ایوان بگلشهر گفت که این خوبرخ را بباید نهفت  
  بدآن تا ازو شاه گردد جدا پس آنگه بسازم یکی کیمیا  
  تو بر پیش این خوبرخ زینهار بباش وبدارش پرستاروار  
  برین نیز بگذشت یکچند روز گران شد فرنگیس گیتی فروز  ۲۶۰۰